🖐دست های پشت پرده🖐
(قسمت اول)

تایم باشگاه تموم شده بود و داشتیم لباس هامون رو عوض می‌کردیم . با وجود اینکه حسابی خسته شده بودیم؛ به ماهان گفتم: پیاده بریم؟🚶

پیاده روی تو هوای خنک پاییز می‌چسبید. ماهان هم به نشونه موافقت سرش رو تکون داد و هر دو ساک‌های ورزشی رو روی دوشمون انداختیم و حرکت کردیم به سمت خونه.🚶🚶
توی مسیر ماهان شروع کرد به حرف زدن و گفت: راستی سیامک، یه گروه عضو شدم که دارن برای هفت آبان تبلیغ می کنن و حسابی هم کارشون گرفته، عضوت کنم❓
در حالی که داشت این حرف‌ها رو می‌زد گوشیش رو از جیبش درآورد و شروع کرد به خوندن پیامای توی گروه. یه پیامش رو خوند و گفت: اِی وَل اینو ببین . . .📱
گوشی رو به سمت من گرفت و شروع کرد به خوندن از روی پیام . . . 📲

نوشته بود هفت آبان امسال با شکوه تر از اربعین برگزار می‌شود، ایرانی با غیرت انتشار بده😐

بی تفاوت به راهم ادامه دادم و گفتم: خب که چی❓ الان چی باید بگم⁉️

از تعجب چشماش گرد شده بود و یه نگاه به من انداخت و گفت: تو که همیشه ازین چیزا حمایت می‌کردی و ایران، ایران، می‌گفتی❗️ چی شده الان اصلاً هیچ عکس العملی نشون نمیدی⁉️چیه پسر نکنه سرکارم گذاشتی⁉️

نیشخندی زدم و گفتم: سرکار چیه⁉️ این همه سال بازیمون دادن و خبر نداشتیم.😒

بیشتر تعجب کرد و دستش رو زد روی شونه‌ی من و من رو به سمت خودش گردوند و گفت: بازی؟!!! بازی از کی خوردیم❓درست حرفتو بگو؛ ببینم چی می‌خوای بگی پسر❓اصلاً انگار یکی دیگه شدی‌هاااا😳

اَبرویی بالا انداختم و دوباره به مسیرم ادامه دادم و در همون حال که راه می‌رفتم گفتم: یعنی اینکه دیگه حقایق پشت پرده این ماجراها رو می دونم. 😏
 می دونم جریان ایران باستان و کوروش پرستی و . . . چیه⁉️