(قسمت اول)
#داستان

بعد از اینکه اتومبیل را پارک کردم و وارد ساختمان دانشگاه شدم. 🏢 به قسمت آموزش رفتم و پوشه کلاس مربوطه را برداشتم که دکتر احمدی را دیدم. سلام و احوال پرسی کوتاهی کردیم، به سمت درب حرکت کردم که دکتر صدایم کرد و با لبخند گفت:
دکتر امروز مراقب باش که احتمالاً بمباران سؤال خواهی شد.😉
با تعجب پرسیدم: چطور؟ خبری هست⁉️
لبخندی زد و گفت: «امروز در کلاس مطلبی مطرح شد که کمی جنجال درست کرد. من هم برای اینکه دانشجوها را ساکت کنم تا درس تمام شود، همه سؤالات را به پاسخ‌های شما محول کردم و گفتم تمام سؤالات ر باید از استاد تاریخ بپرسید و بحث در کلاس من ممنوع!»😌

این بار بلندتر خندید و گفت: «ببخشید دیگه برای شما دردسر شد! الان برید سر کلاس، متوجه می‌شوید.»😅
و در حالی که می‌خندید به طرف کلاسش حرکت کرد.🚶🏻
من هم متعجب به طرف آسانسور رفتم و دکمه طبقه سوم را زدم. قبل از اینکه به کلاس برسم، صدای همهمه دانشجوها می‌آمد❗️چه بحث و دعوایی⁉️
در دلم گفتم: «معلوم نیست دکتر احمدی چی گفته که اینها اینجوری به جون هم افتادند و هنوز هم ادامه دارد!»🤦🏻‍♂
از خنده‌های شیطانی دکتر معلوم بود که دردسر بزرگی درست کرده است❗️
وارد کلاس که شدم، هنوز دانشجوها بحث می‌کردند؛ به طرف میزم رفتم؛ در همین حین یکی دوتا از دانشجوها من را دیدند و بقیه را صدا کردند. برای چند لحظه سکوت شد و همه سر جای خودشان نشستند.🙇🏻

تا آمدم حرفی بزنم، یکی از دانشجوها گفت:🙋🏻‍♂
استاد امروز یک بحث مهم در کلاس پیش آمده. اگر امکان دارد، پاسخ سؤالات ما را بدهید؛ بعد از حل ماجرا اضافه در کلاس می‌مانیم تا شما درس بدهید.🙂
زیر چشمی به دانشجو نگاه کردم و گفتم:
«من بعد از کلاس شما کلاس دارم. نمی‌توانم بمانم.»
دانشجوها که معلوم بود بحث برایشان مهم است، همهمه کردند. چند لحظه‌ای سکوت کردم و به همهمه آنها نگاه کردم.🙄