🖐دست های پشت پرده🖐
(قسمت دوازدهم )
#داستان
ماهان هنوز قانع نشده بود و داشت به حرفهام فکر می کرد و یه جورایی از اینکه اون پیرمرد زود قانع می شد و قبول میکرد که کوروش دروغه حرص می خورد 😁
یه کم فکر کرد و یه دفعه داد زد و گفت: آها فهمیدم 😃
منو پیرمردِ کافه چی از جا پریدیم و با متعجب نگاهش کردیم و گفتم: چی شد⁉️ بچه تو نمیتونی مثل آدم حرف بزنی زَهرِه ی ما رو بردی
ماهان: یه چیزی به ذهنم رسیده که عمرا بتونی جواب بدی 😃👌
گفتم: چی⁉️🤔
ماهان: تو گفتی کوروش کتیبه نداره بجز همون دوتایی که گفتی. 😒 من میگم داره خوبشم داره 😉
نگاهش می کردم و فکر می کردم منظورش چیه و چی میخواد بگه. که به ذهنم رسید منظورش منشور کورشه😮
تا اومد حرف بزنه گفتم: نکنه منظورت منشور کورشه⁉️😒
ماهان: آفرین خودشه . 👌منشور کوروش رو چجوری میخوای بگی نیست⁉️
گفتم: تسلیم 😐
ماهان با وجود اینکه تعجب کرده بود من انقدر راحت تسلیم شدم از جاش بلند شد و کف زد و نگاهی به پیرمرد کرد و گفت: حاجی بفرمایید دیدی کی درست میگه⁉️
بعد مدام به من بگو این دوستت درست میگه و کوروش کشکه 😏
از چهره ی پیرمرد معلوم بود که جا خورده و نمیدونه چی بگه😐
ماهان بلند شد و گفت: آقا سیامک مناظره تمام و شما شکست رو قبول کردی😕
در حالی که داشت از جایش بلند می شد دستش را گرفتم و گفتم: من فقط گفتم باشه تسلیم . دیگه حرفی نزدم😕
ماهان: نه دیگه تسلیم شدی و تمام😎
گفتم: صبر کن تا برات بگم. 😉
دوباره نشست
می دانستم از کجا باید برایش بگویم و می دانستم دنبال چه جوابایی هست.😊
گفتم: کتیبه ای هست اما...🙄
ماهان: اما چی⁉️
من: صبر کن بابا چه عجولی❓
چند تا اما داره😐
یکی اینکه ازکجا معلوم مال کوروشه⁉️
دوم اینکه نصفش نیست و تخریب شده
سوم اینکه تا حالا خوندی کوروش تو این کتیبه چیا گفته⁉️
میدونستم ماهان الان داره دنبال جواب اماها میگرده 😁
گفتم: میخوای خودم بگم⁉️ یا خودت جواب میدی😉
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.