🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت ششم)
#داستان
از جایم بلند شدم و لباس پوشیدم و به نانوایی رفتم، مردم ماسک زده بودند و تا حدودی فاصله اجتماعی را رعایت کرده بودند. 😷 در همین حین پسری با عجله آمد و گفت حدود 20 تا نان میخواهد و موقع افطار میآید، ببرد.🏃
تعجب کردم و به نانوا گفتم: این همه نون رو میخواست چیکار؟ اونم سنگک؟ انبار کنه؟ قراره قحطی بیاد⁉️
همه زدند زیر خنده 😂
نانوا گفت: نه امشب افطاری دارند 😊
-مگه نمیگن مهمونی ندید❗️ افطاری ندید❓درِ مسجدا رو بستن واسه همین! بعد اینا افطاری گرفتن؟ مردم اصلا اهل رعایت نیستند
نانوا خواست چیزی بگوید که من نانم را برداشتم و به سمت خانه حرکت کردم و متوجه صحبتهای او نشدم.🙄
بچه که بودم سحر، همراه پدر و مادرم سحری میخوردیم و تا ظهر که ناهار میخوردیم دوباره چیزی نمیخوردیم تا افطار. ☺️ موقع افطار پدرم سر سفره مینشست و منو خواهرم را کنار خودش مینشاند و میگفت شماها هم روزه کله گنجشکی گرفتید باید اول شما افطار کنید.😌
روزه کله گنجشکی😏
بعد از افطار گوشی را برداشتم و پیامها را چک میکردم. نوشته بود در کشورهای اسلامی دنبال روزه خوار میگردند تا مجازاتش کنند، اما بدنبال گرسنه نمیگردند تا سیرش کنند.😏 این هم از مزیت اسلام است. اما در آیین زرتشت نخوردن حرام است و کمک به نیازمندان را یکی از اصول خود میداند. 🙄
کمی روی چیزی که خواندم فکر کردم دیدم بیراه نمیگوید❗️بجای اینکه به خودمان گرسنگی بدهیم به گرسنهها کمک کنیم. 😒
نگاهی به مادرم کردم که در حال جمع کردن سفره افطار بود و خواهرم که در آشپزخانه در حال آماده کردن سحری 😐
توی دلم گفتم: این مامان و سمیرا هم بیکار هستن روزه میگیرید که حال گشنهها رو درک کنید❓ ما خودمون همین الانش گشنهایم و تا چند وقت دیگه چیزی واسه خوردن نداریم. این پولدارای بی درد باید روزه بگیرن حال مارو درک کنن 😒
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.