🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت دوازدهم)
#داستان

مجددا یادآوری می‌کنیم که در این اقدام نیکوکارانه، «مداد» صرفا وظیفه خبررسانی خود را انجام داده و این اقدام حاصل زحمت جمعی از مهربانان کامیونیتی است.😊
گفتم: خب که چی❓ حالا نیست ایران داره کمک می‌کنه ولم کن بابا حوصله داری.
البته حرفش اگر درست بود که واقعا چه گافی آن پسره آمده بود. 🤔 در این مدت مثل اصحاب کهف از بس در خانه بودم دیگر از بیرون و ماجراهای اطرافم هیچ اطلاعی نداشتم. فقط گاهی نانوایی سر کوچه و سوپری محله، میرفتم و بر می‌گشتم. 🚶 فکر کنم بخاطر رعایت هشتک در خانه بمانیم یک جایزه باید به خانواده ما بدهند.😅

ساعت چهار شده بود. 🕓 دوباره لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم. به چند جا سر زدم و صحبت کردم و قرار شد به من خبر بدهند. به دارالرحمه رفتم و سری به خاک پدرم زدم. خیلی دلم گرفته بود و دلم می‌خواست من بجای پدرم مرده بودم. سنگ قبرش توی این مدت شسته نشده بود و گرد و خاک زیادی روی قبر نشسته بود دستی بر سنگ کشیدم و فاتحه‌ای خواندم. آرام خاشاکی که روی قبر بود را کنار میزدم و با پدرم درد دل می‌کردم انگار کنارم بود و صدایم را می‌شنید. در همین حین یک مرد سالخورده با یک ظرف آب به سمت من آمد و گفت پسرم آب بریزم⁉️

سری تکان دادم و آمد و مشغول شستن سنگ قبر شد. همراه او که آب می‌ریخت بر سنگ دست می‌کشیدم و درونم آتش می‌گرفت انگار همین دیروز بود که پدرم را از دست داده بودم. بعد از اینکه فاتحه‌ای خواند پولی را به او دادم و رفت. چند لحظه‌‌ای آنجا نشستم و بعد به سمت خانه حرکت کردم.🚶
جلوی مسجد که رسیدم چیز عجیبی دیدم. درب مسجد باز است😳 مگر نماز جماعت و مسجد و اینها ممنوع نشده بود⁉️ در همین افکار بودم که دوباره همان پسره را در کوچه دیدم بسرعت به سمت انتهای کوچه حرکت می‌کند و چیزهایی را در یک پلاستیک مشکی گذاشته و با احتیاط می‌برد❗️ تصمیم گرفتم این بار دنبال سرش بروم و ببینم این چکار می‌کند که انقدر در این کوچه بدو بدو دارد و اینور و آن‌ور می‌رود.