🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت سیزدهم)
#داستان
پشت سرش رفتم، خانه ما ابتدای کوچه بود و بعد یک کوچه باریک قدیمی و بن بست بود. داخل یکی از خانه های انتهای کوچه شد صبر کردم، بعد که داخل خانه رفت، پشت سرش تا جلوی درب خانه رفتم.🚶♂️🚶♂️
دیوارهای خانه، قدیمی و کاه گِلی بود و دربی قدیمی و چوبی داشت. به خانه که نگاه میکردم یاد خانه جادوگرها و فیلمهای ترسناک میافتادم. از اینکه وارد خانه بشوم ترسیدم که مبادا کار خلاف میکنند و من هم در خانه گیر بیفتم⁉️
تصمیم گرفتم به پلیس زنگ بزنم اما مگه من شاهد و یا مدرکی دارم⁉️ در همین افکار بودم که یهو یک خانم مسن جلوی درب خانه آمد و گفت:
مادر بیا داخل چرا اینجا ایستادهای⁉️ از اون بالا دیدمت
و به سمت پنجره داخل ساختمان اشاره کرد. پنجرهای قدیمی و چوبی با شیشههای رنگی
مثل اینکه روت نمیشه بیای داخل⁉️ بیا پسرم.😊 به خودم دو سه تا فحش و لعنت فرستادم و با دو دلی وارد خانه شدم. 😰 از دلهره داشتم میمردم. در همین چند ثانیه از جلوی درب تا حیاط خانه هزارتا فکر کردم. خودم را تا بالای چوبه دار و مواد مخدر و دزدی و خلاصه هر چه که خلاف محسوب میشود به ذهن من آمد.😱
وارد خانه که شدم حیاط قدیمی و زیبا با باغچههای پر گل و حوض آبی رنگ دیگر آن ظاهر ترسناک قدیمی را نداشت. در حال تماشای اطراف بودم که پسره با سرعت از کنارم رد شد پیرزن صدایش کرد و گفت:
مسعود❗️ مادر، این پسر جوان جلوی درب خانه بود ببین مشکلش چیه⁉️
و به داخل ساختمان رفت.
پسره که الان میدانستم اسمش مسعود است رو کرد به من و با مهربانی دستش را روی شانه من گذاشت و گفت:
خب داداش بفرمایید در خدمتم.
اما من هنوز گیج بودم و نمیدانستم دقیقا در آن خانه چه خبر است و محو نگاه کردن به اطراف بودم و به بستههایی که گوشه حیاط چیده شده بود نگاه میکردم. با دستی که به شانهام خورد به خودم آمدم و گفتم: چی گفتید⁉️
مسعود: گفتم در خدمتم چیزی میخواهید⁉️😊
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.