🕊همای رحمت 🕊
(قسمت بیست و پنجم)
#داستان
اما خدا که انقدر مهربان است چرا پدرم را از من گرفت. غم توی قلبم شعله کشید و دوباره از خدا گله داشتم. خدایا چرا این کار را با ما کردی😢
بعد از نماز سفره افطار پهن شد، همه چیز مثل هر شب ساده و بدون تجمل بود. کنار حاج آقا نشستم و گفتم:
حاجی من یک سؤال داشتم😓
حاج آقا: بفرما، اما اگر مثل اون سوالای بعد از ظهر باشه که جواب طولانی و گفتگوی اساسی میخواد اجازه بده فردا جوابشو بدم. در حالی که لبخند روی لبانش بود گفت:
آخه الان روده کوچیکه داره روده بزرگه رو میخوره 😅
و دستی به شکمش کشید.
-نه حاجی، سوالم طولانی نیست. راستش، میخواستم بپرسم، میخواستم بدونم که
در حال مِن مِن بودم؛ نمیدانستم چطور سوالم را بپرسم😥
حاجی گفت: حمید جان چیزی شده⁉️ بگو! راحت باش. هرچی باشه من در خدمتم
-راستش میخواستم بدونم اگر کار بازاریابی را انجام بدهم هزینهای هم به من تعلق میگیرد⁉️
لبخند روی لبهای حاجی محو نمیشد. در همان حال گفت: آره، حتما هزینهای بابت این زحمت شما، به شما داده میشه.😊
بالاخره داری کار میکنی. نباید رایگان باشه که!!😉 سوالت همین بود⁉️
-آره😥
دستش را روی شانهام گذاشت و با دست دیگرش به سفره اشاره کرد و گفت:
حالا بفرما افطاری، قبول باشه. نوش جان.😋
-حاجی! شما کی این وسایل را به دست مردم می رسونید؟
حاج آقا: گاهی شبها گاهی روزها، هر موقع که بستهها آماده بشن.
-کجا بسته بندی نهایی میشه⁉️
حاج آقا: مسجد
-مسجد؟
حاج آقا: آره. بخاطر همین یکی دوباره که رد میشدی دیدی در مسجد بازه بسته بندی نهایی اونجا انجام میشه. امشب بستهها آماده است میای بریم⁉️
-آره از خدامه میام😃
حاج آقا: پس افطارت رو بخور، حاج خانوم و همشیره را برسون بیا تا بریم.😊
بعد از اینکه افطاری کردم و مادرم و سمیرا رو رسوندم برگشتم پیش حاجی میخواستم ببینم چطور تقسیم بندی میکنن. سوار شدیم و ماشین حمل وسایل حرکت کرد.🚚
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.