🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت چهل و دوم)
#داستان
دلشوره فردا را داشتم و اینکه آیا مردم میآیند⁉️ در همین حین خوابم برد. یک لحظه چشم باز کردم و دیدم ساعت گوشی داره خودش را میکشد از بس زنگ خورده بود. ساعت را خاموش کردم وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از نماز مشغول دعای عهد شدم. حاج آقا گفته بود که دعای عهد خیلی خوب است برای ظهور آقا و اینکه اگر کسی به این دعا مداومت کند خداوند او را از سربازان امام زمان عج قرار میدهد.😍
بعد از صبحانه به مسجد رفتم. مادرم و سمیرا هم به خانه ننه رفتند تا الکل و دستکشها و ماسکها را برای شب آماده کنند.😷
بالاخره لحظه موعود رسید. موقع اذان مغرب بود و حاجی پیشنهاد داده بود که شاید تعداد نمازگزار بیشتر از قبل باشد بهتر است برای اینکه مردم در فضای بسته مسجد نماز نخوانند و چون صندلیها بهم میریخت؛ کوچه را شستیم و آب و جارو کردیم و یک فرش انداختیم و یک عالمه هم ضد عفونی کردیم. حاجی جلو نشست و من و بقیه رفقای همکار هم پشت سر حاجی نشستیم بعد از اینکه حاجی اذان گفت با آن صدای دلنواز و خاص خودش اقامه کرد و مشغول نماز شد.📿
در دلم گفتم دیدی؟ هیچ کس نیامد همین خودیها هستیم. 😔 توی گلویم پر از بغض بود و ناراحت از اینکه مردم امام حسین (ع) را برای پلوی نذری میخواهند و وقتی پلو نیست اونا هم...😔
اقامه بستم و مشغول نماز شدم. بعد از اتمام نماز به پشت سرم که نگاه انداختم باورم نمیشد! 😳
تمام دو سه تا فرشی که انداخته بودیم پر شده بود از جمعیت، البته همه ماسک زده و با فاصله.
در پوست خودم نمیگنجیدم.😃 بلند شدیم و هر کسی به قسمتی که مسئولیتش بود رفت. من هم جلوی درب با یکی دیگه از رفقا مسئول ماسک و دستکش و ضد عفونی بودیم.😷
بعد از اینکه صندلیهای داخل مسجد پر شد، مردم بیرون مسجد روی همان فرشهایی که برای نماز انداخته بودیم با فاصله نشستند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.