🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت چهل وپنجم)
#داستان
خانم میان سالی در را باز کرد و در حالی که به سبب دیدن حاجی اشک در چشمانش حلقه زده و خیلی خوشحال بود، گفت:
فکر میکردم امسال امام حسین (ع) ما را فراموش کرده است و نذری به ما نمیرسد. هر سال شب اول میآمدید!☹️
حاج آقا: شرمنده مادر، امسال یک مقدار کارها سنگین بود و این شد که دیر خدمت برسیم و شرمنده شما بشویم. 😓
در حالی که سرش پایین بود ادامه داد: این ما هستیم که خطاکار هستیم و کارها باعث شد ما دیر بیایم وگرنه امام حسین (ع) همیشه برکت وجودش به همه میرسد. 😊
زن میانسال: بیا داخل پسرم 😊
حاج آقا: نه ممنون مادر، یکی از رفقا همراهم هست امسال یه رفیق جدید آوردم و البته بعد از اتمام ماجرای کرونا قابل باشم خدمت میرسم، الان باید رعایت حال شما را داشته باشم. 😊
به طرف ماشین آمد یک بسته برداشت و به سمت منزل آن خانم رفت، بسته را بدستش داد و از یک پلاستیک دیگر که بستههای مشکی در آن بود یکی درآورد و داد دست آن خانم. ایشون هم پلاستیک را باز کرد و دیدم که همان پرچمهای مشکی هست که توی محله خودمان سَر دَرِ خانهها نصب کردیم.🏴
ایشون هم در حالی که اشک میریخت پرچم را بوسید و داد به حاجی که سَر دَرِ خانه نصب کند. خانه به خانه که میرفت اهل خانه خوشحال میشدند و به استقبالش میآمدند مانده بودم اینها چه خصوصیتی دارند که حاجی بصورت خاص برایشان نذری کنار گذاشت. 🤔
فقط توی این گفتگوها یک آقا به حاجی گفت:
حسین (ع) برای ما هم عزیز است.🤔
تعجب کردم مگر چه فرقی دارند! که میگوید برای ما هم⁉️
از آن محله به یک محله دیگر رفتیم آنجا هم به همین شکل بود و مردم وقتی حاجی را میدیدند ذوق زده میشدند و جالب اینجا بود نذریها را میبوسیدند! 🙄 در این محله چیز جالبی که دیدم یک کلیسا بود که در آن نزدیکی قرار داشت. یعنی اینها مسیحی هستند؟ پس آن محله قبلی هم مسلمان نبودند⁉️
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.