🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت چهل و ششم)
#داستان
با حاجی که سوار ماشین شدیم دیگه طاقت نیاوردم و پرسیدم: میشه ماجرای این دو تا محله را بگید⁉️
در حالی که لبخند روی لبهایش بود گفت: محله اول زرتشتی بودند و محله دوم مسیحی.
شاخ در آوردم، زرتشتی و مسیحی⁉️😳
-زرتشتی و مسیحی⁉️😳 چرا برای اونها نذری بردید⁉️
حاج آقا: آقا حمید چی شده داداشِ من؟ چرا ترمز بریدی؟ خب مگه ایراد داره؟ اونها هم بندگان خدا هستن. اتفاقا دیدی؟ همشون پرچم سیاه امام حسین (ع) رو زدن سر در خونههاشون؟ دیدی با چه ذوقی نذریها رو میگرفتن؟ هر سال براشون نذری میاریم. البته پخته شده، اما امسال بخاطر کرونا نذریهامون خشکه بود. هر سال که نذری میاریم برنجها رو خشک میکنن و توی طول سال چند تا دونه از برنج نذری توی غذاشون میریزن برای تبرک.😍
-واقعا⁉️ من اصلا فکر نمی کردم اینها به امام حسین (ع) اعتقاد داشته باشند.
حاج آقا: اتفاقا اعتقاد دارند و خیلی هم به این دهه احترام میذارن 😊
-چه جالب.🤔 از روزی که با شما آشنا شدم هر دفعه یک چیز جدید یاد میگیرم و میبینم. برام جالب بود که چنین برخوردی از ادیان دیگه ببینم.
بقیه اقلام را سایر برادرها بردند و نذریها را بین مردم پخش کردند. من و حاجی هم برگشتیم خانه. 🚚
شبهای محرم چقدر زود در حال گذر بود و من به این نتیجه رسیدم که چقدر کرونا برای مردم درس بود اگر از این درسها عبرت بگیریم.🙄
شب نهم بود حاج کریم و چند نفر دیگه را دیدم که وارد مجلس روضه شدند و یک گوشه روی صندلیها نشستند.
یک ربع بعد همان پسر پهلوون و لوتی را دیدم که به سمت مسجد میآید باز ماسک نزده بود. رفتم جلو بهش سلام کردم و گفتم: شما که باز ماسک نزدی!😉
گفت: به شما ارتباطی نداره😏
با دست به سینه من زد و به عقب حل داد. خودم را نگه داشتم و گفتم:
چرا انقدر عصبانی⁉️
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.