🕊همای رحمت 🕊
(قسمت چهل و نهم)
#داستان
چشمانم گرد شد و متجب به پدرش و حاج آقا نگاه کردم بر خلاف پدرش که عصبانی شده بود، حاج آقا خونسرد بود.😌
حاج آقا: کریم آقا اجازه میدید امشب آقا امیر، این پهلوون همراه ما بیاد؟ نذری خودشو خودش تقسیم کنه❓
امیر: منکه نمیام، من میگم قبول ندارم شما میگی بیا نذری بده⁉️😏
حاج آقا: برات سوپرایز دارم شما بیا 😉
منم پریدم وسط حرفشان و گفتم: آقا امیر بیا منم میام با هم میریم، هم فال هست، هم تماشا
بالاخره قبول کرد. بعد از اینکه وسایل را جمع کردیم، آماده رفتن شدیم. اخمهای امیر تو هم بود و حسابی کلافه بود.😤
حاج آقا: آقا امیر باز کن اون گرهها رو
امیر متعجب گفت: گره چی❓
منو حاجی زدیم زیر خنده حاجی گفت: اون ابروها رو میگم بازشون کن.😅
اون هم از اینکه دوزاریش نیفتاده بود خندهاش گرفته بود اما سعی میکرد دلخوری خودش را حفظ کند که بگوید من بزور میام. بلاخره به همان منطقه قبل رسیدیم. شب قبل تعدادی خانه بود که نذری به آنها نرسیده بود، حاجی با امیر، رفتند و در یکی از خانهها را زدند در که باز شد یک پیرمرد عصا بدست در آستانه در پیدا شد، به محض دیدن حاجی خوشحال شد حاجی به امیر اشاره کرد و گفت نذری را به پیرمرد بدهد. امیر هم دستش را به طرف پیرمرد دراز کرد و کیسه را به او داد.🙂
مثل تمام کسایی که شب قبل نذری را میگرفتن و میبوسیدن نذری را گرفت و بوسید و روی چشمش گذاشت. 😢
پیرمرد: امام حسین (ع) عزیز ماست ما زرتشتیها چشممان به این نذری است. همان طور که موبد خورشیدیان گفته امام حسین (ع) شخصی است که از حق مظلوم دفاع کرده و او نه تنها برای مسلمانان جهان بلکه برای همه بشریت است. (موبد خورشیدیان خبرگذاری فارس 9/8/92)
و اشک از چشمانش جاری شد. امیر متعجب به پیرمرد نگاه میکرد در همان حال رو کرد به پیرمرد و گفت:
شما زرتشتی هستی⁉️😳
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.