قهرمان 💪 (قسمت نهم)
#داستان

گفتم: «حالا اگر یه وقتی طرف، زیادی کله‌ش داغ باشه و بخواد بیاد دعوا چی؟»

ساسان گفت: «هیچی، بذار بیاد تا سوسکش کنیم!» 💪

دستم را گذاشتم روی زانوی رامین و گفتم: «پس اگر اومد جلو و خون از دماغش اومد، که مشکلی نیست⁉️»

رامین گفت: «من که همون دیروز گفتم؛ توی جنگ نُقل و نبات تقسیم نمی‌کنن که!»
اردشیر گفت: «دیگه اگر یکی خودش دوست داشت جنگ رو شروع کنه، کوروش که تقصیری نداشته. باید می‌نشسته تا بیان دست و پای خودش و مردمشو ببندن؟! 😕
خب معلومه که نه. این قدر غیرت داشته که جلوی دشمن رو بگیره. این‌جا دیگه اگر خون از دماغ دشمن هم اومده باشه، به درَک! خون که هیچی، جونشم اگر از دماغش دربیاد، اشکالی نداره!» ✅

خندیدم و گفتم: «به افتخارش...» 👏👏
ساسان هم با من شروع کرد به دست زدن.

مکثی کردم وادامه دادم: «این در مورد دشمن بود. ولی مردم، قضیه‌شون فرق می‌کنه. قهرمان ما وقتی به مناطق مختلف می‌رفت، طرفِ جنگ و درگیری‌هاش مردم نبودن. ☝️
خیلی جاها اصلاً به درخواست همون مردم می‌رفت و افرادی رو که به اون سرزمین‌ها تجاوز کرده بودن، عقب می‌زد. بنا بر این، در مورد مردم، خیالتون راحت باشه که خون از دماغ کسی نیومده!» 👌

حمید با تردید پرسید: «حاجی، جدی دارید کوروشو میگید؟!» 🤔

پسر باهوشی بود... خندیدم و جوابی ندادم. 🙂
اردشیر که سکوت من را دید، به جایم جواب داد: پس چی؟! ماجرای بابِل همین بوده دیگه. کوروش رفت اون‌جا؛ یهودی‌هایی رو که اسیر بُختُ‌النصر شده بودن، نجات داد.» 👏👏

گفتم: «ببین من فقط یهودی‌ها رو نمیگما! مردم همه‌ی این مناطقی که حرفشون رو زدیم، قهرمان ما رو دوست داشتن و حتی خودشونو مدیون اون می‌دونستن. ❤️

جالب‌تر، این‌که: مردمِ نقاط خیـــــــلی دورتر هم که ما اون‌جا حضور فیزیکی نداشتیم، خیلی‌هاشون همین حس رو داشتن.
و اصلاً قهرمان ما رو قهرمان خودشون هم می‌دونستن.» 💐

حمید گفت: «خیلی جالبه. من تا حالا این جوری نشنیده بودم! توی کدوم کتاب، اینا رو نوشته؟» 🙄

گفتم: «عجله نکن! همه رو میگم. 😉

حالا یه سؤال: به نظرتون اشکالی نداشته که قهرمان ما وقت و انرژیش رو می‌ذاشته برای بیرون مرزهای کشور⁉️»


ادامه دارد...