قهرمان 💪 (قسمت نوزدهم)
#داستان

اردشیر گفت: «حاجی، حالا از حرفای امروز که بگذریم، شما خود کوروش رو قبول داری یا نه؟» 🙄

گفتم: «کدوم کوروش؟»

جواب داد: «کوروش دیگه... کوروش کبیر... کوروش خودمون.»

گفتم: «آهان، کوروش شما رو که گفتم قبولش دارم! یادت نیست گفتم به اندازه رستم براش احترام قائلم و دوسِش دارم❓

حالا بذار من یه سؤال بپرسم: شماها رستم رو دوست دارید؟ براش احترام قائلید یا نه؟... هر چهارتاتون جواب بدید.»

بچه‌ها دور من و رامین جمع شده بودند و داشتند پیچیدن عمامه را تماشا می‌کردند. 👀

در همان حال، اول ساسان جواب داد: من که... حالا احترام و اینا سوسولیه؛ ولی خیلی می‌خوامش! 👌

اردشیر با خنده گفت: «منم هم دوسِش دارم؛ هم براش احترام قائلم.»

حمید گفت: «رستم اسطوره ایرانیاست. قهرمان ایرانیاست. مگه میشه قبولش نداشته باشیم⁉️»

ساسان سریع گفت: «جون من دیگه اسم قهرمانو نیارید تا حاجی یه فیلم جدید برامون درنیاورده!» 😶

با خنده به رامین نگاه کردم و گفتم: «شما چی میگی رامین خان؟»

رامین گفت: «منم قبولش دارم.»
ساسان به شوخی، به رامین گفت: «احترامم براش قائلی؟!» 😜

صبر کردم تا خنده بچه‌ها تمام شود؛ بعد گفتم: «حالا یه سؤال دیگه: به نظرتون رستم واقعی بوده یا افسانه؟»

چند ثانیه به فکر فرو رفتند...
گفتم: «هر چهارتاتون جواب بدید.» 😉

رامین گفت: «فکر کنم واقعی نباشه. یعنی افسانه باشه.»

ساسان گفت: «تو خجالت نمی‌کشی به رستم با اون هیبتش میگی «افسانه»؟! 😂
من که میگم واقعی بوده.»

اردشیر گفت: «من واقعاً نمی‌دونم... دوست دارم واقعی باشه... ولی خب شایدم نباشه.» 🤔

حمید گفت: «شایدم یه رستمی بوده؛ ولی این قدرت عجیب و غریب و افسانه‌ای رو توی داستانا و حماسه‌ها بهش اضافه کردن.
یعنی... چی میگن... اغراق کردن.»

ساسان گفت: «حاجی، جدی حال می‌کنی با صحبت کردنش؟ فقط گیرِ صصصصالححححینه؛ وگرنه، تا الان آیت‌الله شده بود!» 🤣

آرام عمامه را از روی زانوی رامین برداشتم و گرفتم جلوی بچه‌ها.
گفتم: «ببینید چه کردم!» 😎

بیشتر از همه، رامین خوشحال شده بود که خرابکاری‌اش جمع و جور شده.

ساسان با صدای بلند گفت: «به افتخارش»
و همه با هم دست زدند. 👏👏👏👏

عمامه را در دست گرفتم و روی چمن‌ها نشستم.


ادامه دارد...