قهرمان 💪 (قسمت بیستم [آخر])
#داستان

عمامه را در دست گرفتم و روی چمن‌ها نشستم.
کافی میکسم تقریباً یخ کرده بود. برداشتم و به بچه‌ها تعارف کردم. بعد هم زود سر کشیدم و بحث را ادامه دادم:
«ببینید شما هیچ کدومتون در مورد واقعی بودنِ رستم مطمئن نیستید؛ ولی همین رستم رو هم دوست دارید و به قول پهلوون، می‌خوایدش.
منم مثل شما، نسبت به رستم همین حس رو دارم. ✅

کوروش هم از نظر من این جوریه.
این کوروشی که اردشیر ازش حرف می‌زنه، واقعاً دوست داشتنیه؛ با این که ممکنه واقعی نباشه. 👌

در مورد کوروش واقعی در منابع تاریخی، حرفای ضد و نقیض زیادی گفته شده. در مجموع، ممکنه این احتمال رو بدیم که وجود این ویژگی‌هایی که اردشیر گفت، در کوروش افسانه باشه... ☁️
خب این یه بحث دیگه هست. کار علمی و تحقیقی می‌خواد. ما هم که نه با کوروش پسرخاله هستیم؛ نه به قول اردشیر، عاشق چشم و ابروش هستیم!
هر جا کار خوبی کرده، دمش گرم؛ هر جا هم کار بدی کرده، خب... چه می‌دونم... دمش سرد!
با حرفم موافقید؟»

ساسان گفت: «من که هم موافقم؛ هم برات احترام قائلم!» و با صدای بلند خندید. 😆

حمید گفت: «منم کاملاً قبول دارم.» ✅

رامین گفت: «آره، منم موافقم... البته من هنوز روی مسائل سیاسی حرف دارما...» ☝️

گفتم: «منم حرف دارم. حالا یه روز سر فرصت می‌تونیم در موردشون صحبت کنیم.» 😉

به اردشیر نگاه کردم و منتظر نظر او شدم.
اردشیر کمی فکر کرد و گفت: «حرفتون درسته. البته بازم من کوروش رو دوست دارم و واقعاً دلم می‌خواد همه چیزایی که درباره‌ش گفتم، راست باشه.» 🙄

گفتم: «آفرین به همه‌تون. حرفِ هر پنج‌تامون یکیه. فقط داریم به بیان‌های مختلف میگیم. ✅

خب دیگه، من زود باید برم که نماز مردم روی زمین نَمونه!» 😉

در حالِ پوشیدنِ عبا و عمامه، اردشیر گفت: «حاجی شماره تلفنتو میدی؟»

گفتم: «آره حتماً» و شماره را دادم.

بعد با تک تک بچه‌ها روبوسی و خداحافظی کردم.

حمید گفت: «فردا هم هستید؟»
گفتم: «دو سه روزی دارم میرم شهرستان. آخر هفته هماهنگ کنید که همدیگه رو ببینیم. چند تا از این کلیپ‌ها رو هم با هم نگاه کنیم.» 😉

راه افتادم به سمت درِ پارک. کمی که دور شدم، ساسان صدا زد: «حاجی... خیلی برات احترام قائلم!» 😂
صدای قهقهه بچه‌ها دوباره بلند شد.

زیر لب گفتم: «خدایا شکرت». 😇
خندیدم؛ دستی برایشان تکان دادم و از پارک خارج شدم.