🕊 همای رحمت🕊
(قسمت چهل و هشتم)
#داستان
حاج آقا: مثل آنان که مالشان را در راه خدا انفاق میکنند به مانند دانهای است که از آن هفت خوشه بروید و در هر خوشه صد دانه باشد، و خداوند از این مقدار نیز برای هر که خواهد بیفزاید، و خدا را رحمت بیمنتهاست و (به همه چیز) داناست.😊
این هم ترجمه از کانال فارسی زبانان...😉
چند لحظه سکوت کرد و پدرش گفت: ببخشید این پسر نمیدونم به کی رفته اینجوری نبود! اتفاقا این نذر برای سلامتی خودش بود.
-میتونم بپرسم برای چی بوده⁉️
حاج کریم: بچه که بود حدودا شش ماهه بود که شدیدا تب کرد، توی تب میسوخت و هر کاری میکردیم تب این بچه قطع نمیشد.😢 دکترها قطع امید کردن و نمیدانستند دلیل این تب چیه؟ ایام محرم بود رفتم و گذاشتمش توی گهواره علی اصغر که یکی از هیئتها درست کرده بودن و گفتم خدایا به علی اصغر کربلا امیر منو شفا بده و همونجا نذرش کردم شفا پیدا کنه هر سال برنج نذری بدم و وقتی از گهواره بیرون آوردمش بنظرم اومد تبش پایین اومده ولی فکر کردم خیالاتی شدم، مادرش زجه میزد و نمیدونستیم چکار کنیم. بعد از چندین سال خدا این بچه رو به ما داده بود و حالا اینجور مریض شده بود.😢
بردیمش خونه و روی مبل گذاشتیمش نمیدانم چی شد من و مادرش خوابمان برد یک لحظه با صدای خندههای امیر بیدار شدیم. باورمان نمیشد بچه خوبِ خوب شده بود و داشت با انگشتهای پای خودش بازی میکرد و میخندید!
هر سال میبردمش هیئت و لباس سقا تنش میکردم و از سالی که نذری برای امیر میدادیم خدا توی کارم هم گشایش ایجاد کرد و حالا شدم حاج کریم و اون سوله بزرگ برنج رو دارم. اما مدتیه این بچه اخلاق و رفتار و کردارش عوض شده نمی دونم چرا انقدر دین زده شده و همش میگه شما عرب پرست هستید!😔
امیر: بابا همهاش خیالات شماست. من اصلا میخوام به دین اجدادمان باشم ایرانی اصیل و زرتشتی😌