🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت سوم)
#داستان
از ماندن در خانه خسته شده بودم، اما دیگر حوصله بیرون رفتن هم نداشتم. ساعت حدود 11 صبح بود، رفتم پای سیستم برای کلاس آنلاین دانشگاه آماده بشوم. اما مگر اینترنت یاری میکرد⁉️ طبق معمول نت ضعیف بود.😞 داشتم غُر میزدم که مادرم صدایم کرد و گفت: حمید جان چی شده چرا عصبانی هستی؟ چی داری میگی مادر❓
-هیچی، چی میخواستی بشه⁉️ مثل همیشه نت ضعیفه نمیدونم چجوری برم سر کلاس دانشگاه.😐 کشورهای اروپایی اینترنت انقدر سرعتش بالاست که نگو اونوقت اینجا باید خودتو بکشی تا نت بده😏
مادر: فکر کردم حالا چی شده⁉️ درست میشه مادر😊
-مامان شما چرا همیشه انقدر خوش خیالی❓ همش میگی درست میشه؟ پس کی؟ این همه نماز خوندی روزه گرفتی چی شد؟ چرا همیشه وضع و اوضاع ما این شکلیه⁉️
مادرم آرام آهی کشید و گفت:
چرا شاکر نباشم❓ دو تا بچه سالم دارم، دو تا بچه دارم که خدارو شکر دارن واسه خودشون کسی میشن، مگه من چی میخوام؟ بجز سعادت شما دوتا؟ خدا هم که همینو بهم داده😇
همین موقع خواهرم از اتاق بیرون آمد و به طرف آشپزخانه رفت.
سمیرا: حمید باز شروع کردی😤 خوشت میاد مامانو اذیت کنی❓توکه راه خودتو داری میری چیکار داری به مامان❓
سمیرا یکسال از من بزرگتر بود و همیشه با هم کَل کَل میکردیم. یکروز نبود که دعوایمان نشود و بحث نکنیم.
-من سوال کردم، راست میگی جواب بده😒
سمیرا: بپرس سوالت چیه⁉️
-اووووو چه کلاس میذاره انگار دایرهالمعارفه!! بپرس جواب بدم، 😏 انگار مرجع همه جواباست! بگو ببینم این همه نماز میخونید روزه میگیرید چی شد⁉️ شکر چیزایی که ندارید رو بجا میارید⁉️
سمیرا: جوابتو که مامان داد. در خانه اگر کس است یک حرف بس است😎
-جواب❗️این جواب بود⁉️ این وضع و اوضاعِ ما چی؟ چرا این همه نماز میخونید و روزه میگیرید، خدا کمکمون نمیکنه⁉️
سمیرا: چی میخوای از خدا⁉️
-پول، خونه، ماشین
سمیرا: فکر میکنی همه اونایی که پول و خونه و ماشین دارن خیلی خوشبخت هستن⁉️
-آره هستن. چی میخوان دیگه که ندارن⁉️
مادر: بچه ها کافیه...