یک چهارشنبه و ده داستان! 😳
(قسمت دهم)
#داستان

شایان به طرز مشکوکی ساکت بود! 🤔
من هم نگاهم را بین شایان و مقاله‌های توی گوشی و ساعت تقسیم کرده بودم و روی کارهای شایان تمرکز کافی نداشتم تا علت سکوتش را کشف کنم.
همه چیز خیلی عادی به نظر می‌رسید و شایان هم به آرامی مشغول خوردن معجون و سر تکان دادن در تأیید حرف‌های من بود!!! 😳

فکر کردم شاید ترقه‌ای چیزی در انتظارم باشد! نگاهی به اطراف و زیر میز انداختم. خبری نبود. 👀

شایان با دهان پر گفت: «خُب... می‌فرمودید!» 😉
متعجبانه و به کندی، به حرف‌هایم ادامه دادم؛ در حالی که نصف حواسم به تهدیدهای احتمالی بود که در کمین هستند! 🙄

«خلاصه، تا این‌جا مشخص شد جشنی که الان به نام چهارشنبه سوری برگزار میشه، نه سنت ایران باستانه؛ نه آیین زرتشت و نه عرب‌ها.» ❌

شایان گفت: «حالا داری میگی بالاخره خوبه یا بد؟ ... چهارشنبه سوری رو میگم.»

برایش دست زدم و گفتم: «آفففففرین، اگر امروز کلاً یه حرف حسابی زده باشی، همینه!» 👏👏

با تعجب نگاهم کرد و منتظر ماند که دلیل تشویقم را متوجه شود. 😳
گفتم: «مسأله همینه. الان باید ببینیم مراسم چهارشنبه سوری خوبه یا بد.
حالا مال هرکس هم باشه و از هرجا هم اومده باشه، فرقی نمی‌کنه. اگر خوبه، ما هم انجامش بدیم؛ اگر بَده، انجامش ندیم. والسلام!» 😉

بحث خیلی خوب و منطقی پیش رفته بود و حالا وقت نتیجه‌گیری بود. همراهی شایان هم واقعاً فوقِ حد تصور بود!
گفتم: «خودمونیم دیگه، این انفجارها و سر و صداها و آتیش‌سوزیا که نمی‌تونه خوب و قابل قبول باشه...» ❌

حالت نگاه شایان یک دفعه تبدیل شد به «عاقل اندر سفیه!» 😒
یاد ترقه‌ای افتادم که امروز صبح انداخته بودم زیر پایش!
سرم را خاراندم و گفتم: «البته هیجان داره دیگه!... 😅 ولی انصافاً ترقه من در حد اسباب بازی بود. برای خواهرزاده‌م گرفته بودم. خطری هم نداشت!... 😉 شما برو یه فکری به حال انبار مهمات توی جیب خودت بکن!» 💣


ادامه دارد...