یک چهارشنبه و ده داستان! 😳
(قسمت اول)
#داستان
دو روز مانده به چهارشنبه سوری، به سفارش مجید رفتم چند تا فشفشه و ترقه کمخطر خریدم. 💥
البته از حق نگذریم که خودم هم بدم نمیآمد. به هر حال، خدا این خواهرزادهها را از ما نگیرد! 😁
برای این که علاوه بر خواهرزاده، دل خواهر را هم به دست بیاورم، سری هم به سوپرمارکت آقا رضا زدم و لیست خرید مرضیه را که یک هفته توی جیبم مانده بود، تمام و کمال، تهیه کردم! 😉
در همین زمان که آقا رضا داشت سفارشهای من را آماده میکرد، شایان، وارد مغازه شد. سلام و علیک کرد و وقتی دید دست آقا رضا بند است، طبق معمول، گوشی به دست شد و شروع کرد به خواندن مطلبی از واتس آپ: 🗣
🗣 «سیاوش یکی از مظلومترین چهرههاى شاهنامه است که وقتى زن پدرش سودابه، به او دل بست هرگز به مکر نامادرى گرفتار نشد...
تا اینکه این جسارت به گوش پدرش کیکاووس رسید و شدیداً مورد خشم او گردید.
سیاوش از پدر خواست تا براى اثبات پاکى و بیگناهیاش ازهفت تونل آتش گذر کند و اگر سالم بیرون آمد، آن را دلیل بىگناهیاش بداند.
این آزمون آتش در آخرین سه شنبه سال انجامید و او سرفرازانه بیرون آمد.
به دستور پدر قرار شد که فردایش یعنی چهارشنبه در وسط میدان اصلی شهر سوری به کل مردم بدهد که شد چهارشنبه سوری
و این روز جشن ملى شناخته شد.
و ما هم واپسین سه شنبه را به یاد پاکى و انسانیت با پریدن از روى آتش جشن میگیریم...»
شایان حسابی مشغول خواندن پیام واتس آپ بود و حواسش نبود که سفارش من تمام شده!
من و آقای رضا مدتی دست زیر چانه گذاشتیم و نگاهش کردیم؛ شاید فایدهای داشته باشد... که نداشت! 😁
بالاخره من آقا رضا را از شنیدن ادامه سخنرانی نجات دادم. زدم پشت شایان و گفتم: «دانشمند! اگر کسب و کار آقا رضا مانع توقف بیجای شما هست، بگم تعطیل کنن!» 😏
شایان به خودش آمد و کمی هم خورد توی ذوقش!
یک ساندویچ سرد با نوشابه گرفت و خداحافظی کرد. 😒
من هم با آقا رضا خداحافظی کردم و رفتم دنبال شایان که از دلش دربیاورم. 🏃🏻🏃🏻
خودم را به شایان رساندم و گفتم: «اگر من سیاوش هستم، که اون موقعها چهارشنبه نداشتیم!» 😉
ادامه دارد...