یک چهارشنبه و ده داستان! 😳
(قسمت سوم)
#داستان
آمدم خداحافظی کنم که شایان آمپرش رفت بالا و گفت: «اصلاً شماها چه مشکلی با ایران و ایرانی دارید؟! 😡
چرا رسمها و هویت ما رو انکار میکنید؟! 😤
باشه، اصلاً هرکی هرچی توی واتس آپ گفته، دروغه! تو برو از مادربزرگامون بپرس ببین قدیما رسم چهارشنبه سوری بوده یا نه؟!» 😏
نه خیر، فایده ندارد! این آقا شایان الآن حسابی گارد گرفته و حرف منطقی در گوشش فرو نمیرود! 😑
زیر لب گفتم: «شایان خان، خودت خواستی!» 😈
بعد، رو کردم به شایان و گفتم: «بیزحمت پنج قدم برو جلو و دوباره برگرد‼️»
شایان با تعجب نگاهم کرد. 🙄
کیسههای خریدم را گذاشتم توی پیاده رو و گفتم: «زود باش دیگه! برو بیا تا جوابتو بدم.» 😉
با تردید چند قدم جلو رفت. در همین فاصله، یکی از ترقهها را از جیبم درآوردم و آماده کردم...
همین که شایان برگشت، ترقه را انداختم زیر پایش! 💥
ترقه کوچکی بود و صدای کمی داد. ولی شایان که اصلاً انتظارش را نداشت، دو متر به هوا پرید! 😲
تا رهگذران دنبال جهت و منشأ صدا بگردند، من کیسههایم را برداشته بودم و یک دانشجوی متین و آرام بودم که داشت وارد کوچه میشد! 😉
شایان زد زیر خنده؛ دنبالم راه افتاد و گفت: «جناب بچه مثبت! به نظرتون این حد از آرامش غیر عادی نیست؟! ناسلامتی صدای انفجار اومدا!» 😂
راست میگفت! زیر چشمی به دو سه نفر از رهگذران نگاه کردم و دیدم متوجه ما شدهاند! 😶
سرَم را برنگرداندم که شناسایی نشوَم.
شایان خودش را به من رساند و گفت: «خب داشتی میگفتی!»
عجب! انگار هیچ دلیلی محکمتر از استفاده از ترقه، روی شایان اثر نمیکند! 😄
گفتم: «کجا بودیـــــم؟... آهان، مادربزرگامون!
خب من که نگفتم زمان مادربزرگامون چهارشنبه سوری نبوده. ولی مادربزرگای ما که مال ایران باستان نبودن!» 😉
شایان زد زیر خنده و چیزی نگفت.
تازه من را از خود حساب کرده بود! تا چند دقیقه قبل، انگار دشمن خونیاش بودم! ⚔️
خودمانیم، انفجار همیشه هم عامل جنگ نیست! بعضی وقتها هم عامل صلح میشود. مثل همین ترقه خودمان! 💥🕊
ادامه دارد...