🖐دست های پشت پرده 🖐
(قسمت نهم)
#داستان
ماهان: ای بابا باز رفتی تو فاز نصیحت و ارشاد 😐
نیم نگاهی بهش کردم و گفتم: اصلا دیگه نمیگم پاشو بریم تا بیرونمون نکردن. 😝
پیرمرد کافهچی که انگار حرفهای ما رو میشنید و از شیطنتهای ماهان خوشش اومده بود گفت: ببخشید پسرم صحبتهای شما برام جالب بود و با عرض شرمندگی گوش کردم 😓
تا اومدم حرفی بزنم ماهان گفت: نه پدر جان چه اشکالی داره⁉️ گوش کردید. فقط به نظرم وقتت تلف شد 🙄 این سیامک حرف درست و حسابی که نمیزنه همش سخنرانی میکنه 😜
چشم غُرّهای بهش کردم که بنده خدا پیرمرد کافه چی گفت: نه پسرم اتفاقا حرفاش حرف حسابه و خوشم اومد از حرفهاش واقعا منم به اینکه چرا جنس ایرانی نمیخرم فکر نکرده بودم. احسنت احسنت👏👏
این دفعه من شیطنتم گل کرد و نگاهی به ماهان کردم و بادی تو گلو انداختم و چشم و ابرویی اومدم 😌
ماهان: اووووووو چیه ⁉️ یه کم ازت تعریف کردنا نترکی یه وقت انقدر باد کردی 😕
اخم کردم و گفتم: حسود 🙃
ماهان: اِوا خواهر نمیری....😜
بلند شدم و زدم پشت گردنش که دستمو گرفت. پیرمرد فکر کرد الانه که دعوامون بشه، اومد جدامون کنه که گفتم: پدر جان نگران نباش این بچه عادت داره 😂
پیرمرد گفت: ببخشید وسط صحبتهای شما اومدم. نگفتی بابا جان تو کتیبهها چی نوشته⁉️
برام جالب بود که این مساله توجه این پیرمرد رو هم جلب کرده😊
لبخندی زدم و گفتم: مثلا یکی از کتیبههای کوروش توی پاسارگاد فقط نوشته من کوروش شاه هخامنشی 😶
فقط همینو گفته 😐
پیرمرد با تعجب گفت: مگه میشه یه کتیبه نوشته اونوقت فقط همینو گفته🤔😳
گفتم: آره، نکنه شما هم مثل این دوستم فکر میکردید همهی این حرفها که میگن کوروش گفته، واقعا کوروش گفته⁉️
پیرمرد: آره. پس این حرفها که میگن کوروش گفته از کجا میگن⁉️ این همه حرفهای قشنگ و حکیمانه و . . . 🙄
ماهان: آره، بگو ببینم چطور میخوای ثابت کنی راست نیست⁉️ همش دروغه❗️😒