🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت چهاردهم)
#داستان

سوالات و کنجکاوی داشت دیوانه‌ام می‌کرد باید سر درمی‌آوردم که در این خانه چه خبر است.🤔 سینه‌ام را صاف کردم و گفتم:
راستش کنجکاوی من را به این سمت کشاند. همین😕
مسعود خنده‌ای کرد و گفت: معمولا این کنجکاوی‌ها رو خانم‌ها دارن😅
بهم برخورد و رویم را به سمت در چرخاندم که بروم، با دستش که هنوز روی شانه‌ام بود فشاری آورد و من را به سمت خودش چرخاند و متوجه ناراحتی من شده بود گفت:
ببخشید می‌خواستم شوخی کرده باشم عذر می‌خوام. 😥 ما در اینجا کارای زیادی می‌کنیم. مثلا...

نگذاشتم ادامه دهد و گفتم: ممنون از توضیحتون ببخشید فضولی کردم و خواستم بروم که مجدد دستم را گرفت و گفت:
داداش منکه عذر خواهی کردم. بذار برات توضیح بدم شاید شما هم مشتاق کمک به ما شدید. 😊 منزل شما سر کوچه اول، نزدیک به مسجد است. درسته⁉️
-آره، خوب آمار همه را دارید 😏
مسعود دستش را پشت سرش برد و کمی با موهایش بازی کرد و گفت:
فقط شما که کنجکاو نیستید ما هم هستیم 😅
و چشمکی زد و ادامه داد:
از روزهای اولی که کرونا شروع شد و اعلام کردن عده ‌ی ماسک احتکار کردن و توی بازار ماسک کم هست ما در این خانه با کمک ننه سلطان و چند تا از خانم‌های مسجد ماسک تولید کردیم. 😷 در این بین من هم مواد اولیه برای تولید ماسک آماده می‌کردم و ماسک‌های آماده رو به بازار و شرکت‌ها می‌بردم تا بدست مردم برسه. 😎

بعد دست من را گرفت و به سمت ساختمان برد. خانه‌ای قدیمی با اتاق‌های زیاد و شیشه‌های رنگی که نور آفتاب باعث شده بود رنگ‌های شیشه به داخل خانه منعکس شود. 👌 همیشه از خانه‌های قدیمی خوشم می‌آمد و دلم می‌خواست ما هم خانه‌ای این شکلی داشته باشیم. چرخ‌های خیاطی دور اتاق چیده شده بود و خانم‌ها داشتند ماسک می‌دوختند بعد از این اتاق، من را به اتاق بعدی برد تعدادی مرد در آن اتاق مشغول بسته بندی ماسک‌ها بودند و در همین حین که اتاق به اتاق می‌رفتیم مسعود برایم توضیح می‌داد که جریان از چه قرار است و چه کارهایی انجام می‌دهند.🙄