یک چهارشنبه و ده داستان! 😳
(قسمت چهارم)
#داستان
رسیدیم به خانه مرضیه. به شایان گفتم: «اگه حوصله داری، برو یه سرچ بکن ببین درباره چهارشنبه سوری دیگه چیا پیدا میکنی.
کاری به راست و دروغش نداشته باش. فقط همه رو جمع کن. 🔍
عصر بیا با هم بریم بیرون و بیشتر در موردش صحبت کنیم. 😉✋
شایان فکری کرد. لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت: «باشه. شمارَتو بده. باهات تماس میگیرم.»
شماره من را گرفت و با همان حالت شیطنتآمیز و مشکوک خداحافظی کرد! 🤔
زنگ زدم. مجید در را باز کرد. رفتم داخل و ... خلاصه یک جوری که نه سیخ بسوزد، نه کباب، ترقهها را به مجید نشان دادم و خیال مرضیه را کمی راحت کردم که اینها کم خطر هستند؛ خودم هم با مجید میروم و مراقبش هستم و هزار تا قول و تعهد دیگر... ✋
سفارش خرید را هم گذاشتم توی آشپزخانه و لیست را دادم دستش که چک کند. 😎
مرضیه لیست را گرفت و گفت: «خب حالا! بعد از یه هفته، چهارتا تیکه چیز خریده؛ انگار شق القمر کرده!» 😏
نگاهی به اطراف آشپزخانه انداختم. یک دستگیره سفید را از روی کابینت برداشتم و به نشانه تسلیم تکان دادم 🏳️
و از آشپزخانه متواری شدم! 🏃🏻🏃🏻😁
بعد از ظهر، خیلی زودتر از زمانی که انتظارش را داشتم، شایان پیامک فرستاد که: «سلام داداش ساعت چند بریم بیرون؟»!
نگاهی به ساعت انداختم: دو و چهل و سه دقیقه بود! ⏰
نوشتم: «سلام چهار و نیم خوبه».
تا ساعت چهار، کمی اطلاعاتم را در مورد چهارشنبه سوری مرور کردم. سال گذشته برای یک تحقیق و کنجکاوی شخصی، چند تا مقاله در همین مورد، توی لپتاپم ذخیره کرده بودم. ولی الآن لپتاپ همراهم نیست. بنا بر این، بعضی از مقالهها را دوباره با گوشی سرچ و دانلود کردم و نگاهی گذرا به آنها انداختم. 📃📄
ساعت چهار و بیست دقیقه شایان پیامک فرستاد که: «من سر کوچه هستم»!
حاضر شدم؛ با مرضیه و مجید خداحافظی کردم و راه افتادم. ✋
از در که بیرون آمدم، شایان را دیدم که چند قدمی آمده بود توی کوچه. دستی برایش تکان دادم و رفتم سمتش.
تا به خودم بیایم، شایان چیزی انداخت زیر پایم. 💥
ادامه دارد...