🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت سی و ششم)
#داستان

سرم را داخل خانه بردم و مادرم را صدا کردم
- مامان مامان... 🗣
حاج آقا: حمید جان شاید خواب باشند. برو داخل اگر بیدار هستند بپرس و بیا بگو
در همین حین مادرم از پنجره به داخل حیاط نگاه کرد و گفت:
حمید جان اومدی مادر؟ چیه عزیزم کاری داری؟ 🌿
- حاجی من مادرم رو خوب می‌شناسم، اگر شب بیرون باشم نمی‌خوابه تا من برگردم خونه، دلش آروم نمی‌گیره. 😌 می‌دونستم بیداره.

حاج آقا: بنده خدا مادرها همیشه برای بچه‌هاشون خوشون رو به آب و آتش می‌زنند. ❤️
در همین حین مادرم چادر به سر اومد جلوی درب کوچه
مادر: سلام حاج آقا خسته نباشید بفرمایید داخل یه چایی میل کنید. ☕️ بفرمایید

حاج آقا: نه ممنون مزاحمتون نمیشم لطف دارید دیروقته و باید برم خونه. حاج خانم هم پا به ماهه الان هم میرم باید کلی حساب پس بدم. 😅
مادر: ان شاءالله که هم خودش هم تو راهی سلامت باشند. هم سایه شما همیشه بر سرشون باشه.
حاج آقا: سلامت باشید. همچنین شما
مادر: حمید جان چیزی شده بود مادر صدام کردی؟
- حاج آقا می‌خواستن بدونن که خونه ننه سلطان تمییز شده؟ ضد عفونی کردید؟ دیگه کاری نداره؟ آخه فردا صندلی‌ها رو میارن 🙄
مادر: آره خونه رو حسابی شستیم و تمییز کردیم. آماده‌ی آماده است. 👌
حاج آقا: الحمدلله ممنون حاج خانوم لطف کردید خداقوت؛ اجرتون با امام حسین (ع)

حاج آقا خداحافظی کرد و رفت و من هم خسته و کوفته تا رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم، خوابم برد. صبح بعد از نماز، دعای عهد خواندم و چون دیگر حس خوابیدن نداشتم، رفتم توی حیاط ورزش کردم. به سرم زد بروم نانوایی و دو تا نان بخرم. 🍞
در صف نانوایی بعضی‌ها ماسک و دستکش و فاصله را رعایت کرده بودند. اما بعضی افراد بدون ماسک و بدون رعایت فاصله ایستاده بودند. 😕 داشتم به افرادی که در صف نانوایی بودند، نگاه می‌کردم که چشمم به پسری افتاد... سینه‌اش را بیرون داده بود؛ ماسک هم نزده بود و با گوشی خودش سرگرم بود. 😏