🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت بیست و دوم)
#داستان

بعد از نماز، پیش مادرم رفتم و ماجرای این چند روز را تعریف کردم. از مادرم خواستم اگر می‌تواند دوخت لباس بیمارستانی را به خانم‌ها یاد دهد. 🙂
مادرم هم که از خدایش بود سریع قبول کرد و گفت:
خدا خیرت بده مادر، منم دق کردم تو خونه، از بس در و دیوار رو دیدم اینجوری میرم بیرون با این خانم‌ها هم کلام میشیم حرف می‌زنیم دلمون باز میشه😌

فردای آن روز با مادرم و سمیرا به خانه ننه‌سلطان رفتیم و بعد از احوالپرسی مادرم و سمیرا با خانم حاج آقا به داخل ساختمان رفتند و من هم با حاج آقا رفتیم برای بسته بندی مواد غذایی و جابجا کردن کارتن‌های ماسک.😷
-حاج آقا! من قبلاً  کارای بازاریابی انجام دادم و میتونم توی این کار کمکتون کنم. 🙂
حاج آقا: واقعاً⁉️ چقدر خوب! اتفاقاً نیاز داشتیم که یکی توی این زمینه کمک کنه تا ما کارهامون رو بفروش برسونیم.👌
پس شما ان شاءالله از فردا زحمت پخش و بازاریابی را انجام بدید. خدا خیرت بده.😊

مشغول به کار شدیم و چقدر کار کردن کنار حاج آقا برایم لذت بخش بود. چقدر خوش اخلاق و شوخ طبع! اصلاً احساس خستگی نمی‌کردم. بدو بدو کردن‌های او، من را هم سر شوق می‌آورد. بعد از ظهرها بهترین زمان بود برای پرسیدن سوالاتم.🤔 برای استراحت به اتاق رفتیم ولی من باید جواب‌هایم را می‌گرفتم. 😌
- حاج آقا! یه سؤال
حاج آقا: بفرمایید شما ده تا بپرس😉
- مگه نمیگن امام‌ها و امامزاده‌ها شفا میدن⁉️ پس چی شد⁉️ چرا انقدر آدم داره می‌میره⁉️ چرا دین بداد ما نرسید و الان محتاج علم شدیم⁉️ مگه نمی‌گفتن الکل حرامه پس چی شد الکل آزاد شد و الان باید همش بدستمون الکل بزنیم و بقول یکی از دوستام همین ماده حرام الان تو تمام امزاده‌ها داره استفاده میشه😏

در حالی که لبخند روی لبهایش بود گفت:
من گفتم ده تا بپرس، شما چرا جدی گرفتی...😅
خودم هم خنده‌ام گرفت که این قدر پشت سر هم سؤال کردم.😁
حاج آقا: خب از کدوم سوالت شروع کنم⁉️
-هرکدوم شروع کردید خوبه