🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت بیست و یکم)
#داستان
در حالی که حاج آقا داشت در مورد ایده میگفت منم به این فکر میکردم چه چقدر زیرکانه کار کردند!
-آفرین عجب فکری کردین شما!!! عالیه. 👌 خب اون بخش مواد غذایی چی؟
حاج آقا: اون بخش رو هم کمک هایی که گفتم از اشخاص و مراکز هست که بدست ما میرسه؛ ماهم بسته بندی می کنیم و بدست خانواده هایی که نیازمند هستند میدیم.
اینجوری ما اینجا هم کارآفرینی کردیم هم کمک به قشر آسیب دیده جامعه. راستی مادر شما هم خیاطی میکنن؟ 👕
-بله مادرم خیاطه.
حاج آقا: این خانمهایی که اینجا هستند دوخت لباس مخصوص پرستارها رو بلد نیستن. اگر مادر شما لطف کنن اینجا یک آموزش خیاطی بذارن و به خانمهای اینجا آموزش بدن و این قلم رو هم اضافه کنیم به دوخت هامون، ممنون میشم. 🙂
-باشه مشکلی نیست باهاشون صحبت میکنم
حاج آقا: پس اینم بپرسید هزینه آموزش خیاطی چقدر میشه که ان شاءالله از خجالتشون در بیایم 💳
-نه حاج آقا این چه حرفیه
حاج آقا: بقول معروف، حساب حسابه کاکا برادر 😉
-چی⁉️
حاج آقا: یعنی هرچیزی جای خودش، مادر گرامی شما زحمت میکشند و قطعاً باید مزد کارشون رو بگیرند. ✅
بعد از ظهر یک مقدار دیگر کمک کردم و با وجود اینکه حاج آقا اصرار کرد برای افطار بمانم، به خانه رفتم. 🚶🏻♂
مادر: حمید جان مامان کجا بودی؟ ناهار خوردی؟ برات بیارم؟ دیگه دم افطاره صبحم که صبحانه نخورده رفتی بیرون❗️
تازه یادم آمد امروز اصلا از صبح چیزی نخوردم. پیش خودم گفتم بذار این چند ساعت باقی مانده هم بگذره با مامانم اینا افطار میکنم. 🤔
-نه مامان گرسنه نیستم
مادر: نمیخوای برام تعریف کنی چیکار میکنی کجا میری؟
-میگم؛ بذار یه مقدار کارامو انجام بدم بعد از افطار میگم برات 👌
افطار که خوردیم یواشکی وضو گرفتم و رفتم به اتاقم و نماز خواندم. چقدر نماز خواندن برایم لذت بخش بود انگار آغوش گرم پدرم را دوباره پیدا کرده بودم امنترین جای دنیا. اما دوست نداشتم مادرم و سمیرا متوجه بشوند که من نماز میخوانم. 😶