🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت هشتم)
#داستان
سرم را بالا آوردم و گفتم: خدایا تو پدرم را از من گرفتی😭
نمیدانم چقدر بود که رو به روی مسجد نشسته بودم که دیدم همان پسره پشت یک وانت سوار شده و داره داد میزنه
🔸: یوسف حرکت کن حرکت کن دیر شد🗣
تعجب کرده بودم چقدر امروز این پسره رو میبینم⁉️ اصلا معلومه چیکار میکنه🤔
شانهای بالا انداختم و به خودم گفتم: به منچه هر کاری میکنه دلش خوشه و زندگیش روبه راه
آهی کشیدم و بلند شدم و به سمت خانه حرکت کردم. تا در را باز کردم، مادرم دوید به طرفم و گفت:
حمید کجا بودی❓ دلم هزار راه رفت. میدونی چقدر به گوشیت زنگ زدم❓😨
-ببخشید مامان، رفتم یه کم هوا بخورم. خسته شده بودم از بس تو خونه موندم. تازه الان هنوز سر شبه مگه چقدر بیرون بودم🙄
مادر: آخه دیدم یهو نیستی هر چی زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی، گفتم نکنه اتفاقی برات افتاده. چیزی شده. دلشوره گرفتم😨
هنوز دلم گرفته بود، سرم را پایین انداختم و رفتم تو اتاق و دیگر با مادرم بحث نکردم. دراز کشیده بودم که مادرم وارد اتاق شد و دستش را روی پیشانیم گذاشت و گفت:
حمیدم خوبی⁉️
-آره مامان خوبم🙂
مادر: پس چرا اخمهات تو هم رفته؟ چیزی شده⁉️
اصلا نمیشد چیزی را از مادرم پنهان کرد، کافی بود که یه کم حالت خوب نباشه سریع از قیافه آدم تشخیص میداد.😍
-نه چیزی نشده خوبم. خیالت راحت. 🙂
صورتش را بوسیدم. با تردید از کنارم بلند شد و رفت. چقدر چشمانش گود رفته بود😔 شماره عینکش بالا رفته و به سختی میتوانست پای چرخ خیاطی بنشیند. باید کاری میکردم. از فردا میروم دنبال کار باید از این به بعد من مرد خانه بشوم.😎 دانشگاهم که فعلا مجازی شده و وقتم اساسی آزاده.😌
فردای آن روز ماسک زدم و دستکش پوشیدم و از خانه زدم بیرون؛ باید دنبال کار میگشتم و من باید از این بعد مراقب خانوادهام باشم. 🚶♂️چند جایی سر زدم اما هنوز اوضاع به سبب کورنا خوب نبود و نمیشد کاری را پیدا کرد. بشدت تشنه شده بودم و دلم میخواست چیزی بخورم.😩