🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت دهم)
#داستان
-چیزی نیست مامان خیالت راحت، تو فکر اینم که یه کاری پیدا کنم همین 🙂
مادر: توکل بخدا پسرم. فکر کردم چی شده❗️ فعلا که هنوز پسنداز داریم یک ملیون یارانه هم گیرمون اومده منم که دوباره خورده خورده مشغول کار شدم یکی دوتا لباس آوردن بدوزم 👚
-به هر حال آخرش چی منم باید یه کاری پیدا کنم⁉️
مادر: نگران نباش خدا بزرگه 😌
نیشخندی زدم و گفتم: آره خیلی بزرگه امروز یک چشمهاش رو دیدم فقط زورش به ما میرسه 😒
مادر: وا مگه چی شده❓
-هر روز بارونی بود و خنک، همین امروز ما رفتیم بیرون خیابونا از شدت گرمای آفتاب انگار جهنم شده بود. خدا انگار با ما لج کرده. 😏
مادرم خندهای کرد و گفت: این چه حرفیه پسرم⁉️ تو مثلا دانشجوی این مملکتیهاااا، خب دیگه قرار نیست که هر روز بارون بیاد بعدم داریم به تابستون و گرما نزدیک میشیم زمستون که نیست توقع داری هوا خنک باشه. 😒
سمیرا جلوی در ایستاده بود و به حرفهای ما گوش میداد گفت: حالا اگر بارونی بود میگفت خدا با من لج کرده، هوا رو بارونی کرده خیس بشم سرما بخورم نتونم کاری پیدا کنم. حالا ی روز خواستی بری بیرون هوا اینجوری هست، بقیه مردم هر روز سال، زیر بارون و گرمای تابستون و باد و خاک و ... بیرون هستن و به خدا هم گیر ندادن، حالا امروز آب و هوا هم رو خدا بخاطر تو گرم کرده❗️
نذاشتم ادامه بده و گفتم: خب حالا بسه... 😐
مادر: پاشو حالا ناهار بخور بعد بخواب
-ناهار نمیخوام، میخوام بخوابم. بعدا میخورم
هردو از اتاق خارج شدند. دستم را روی سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم. درمانده شده بودم و نمیدانستم آخر چه خواهد شد⁉️ اخبار میگفت معلوم نیست این بیماری تا کی ادامه داشته باشد.
یک دفعه جا خوردم و به اطرافم نگاه کردم. خوابم برده بود و با صدای سمیرا از خواب پریدم
رفتم بیرون و گفتم: چته نمیتونی یواش با تلفن حرف بزنی؟ 😠
سمیرا: نیست خودت یواش حرف میزنی⁉️