🕊همای رحمت🕊
(قسمت چهل و چهارم)
#داستان
بعد از اینکه همه به سالن بسته بندی رفتیم حاجی به خانمها و آقایون گفت:
بزرگواران یه زحمت بکشید ترازو و کیسههای پلاستیک و همه چیز آماده اینجا گذاشته شده حدود 110 بسته جدا، تهیه کنید که قراره به عنوان نذری برای افراد خاص ببریم جدا کنید و بقیه هم هر تعداد شد آماده کنید که مثل شبهای گذشته البته با این تفاوت که این شبها بستهها نذری است، بین مردم پخش کنیم.😊
رفتم کنار حاجی و گفتم: حاجی فضولی نباشه❗️ میتونم بپرسم اون 110 نفر خاص کی هست⁉️
حاج آقا: نه نمیتونی بپرسی...😜
انگاری بادم را خالی کرده باشند رفتم و مشغول بسته بندی شدم. عصر بود که کار تقریبا تمام شد و آماده شدیم برای مراسم.😞
بعد از اتمام مراسم حاجی من را صدا کرد و گفت: حمید جان بعد از اینکه وسایل را جمع کردی تشریف بیار که امشب میخوایم نذری ببریم. 😊
هم خوشحال شدم که میفهمم اون صد و ده نفر چه کسانی هستند که حاجی میخواهد نذری مخصوص بدهد. 🤔 هم اینکه ناراحت بودم که چرا همان صبح که سوال کردم حاجی جوابم را نداد!☹️
سریع وسایل را جمع کردم و ضدعفونیها را انجام دادیم و رفتم تا با حاجی و به همراه ماشین حمل نذریها حرکت کنیم برای پخش نذری.🏃
به یک محله رسیدیم به نظرم محله فقیر نشین یا حداقل کسانی که مشکل مالی داشته باشند، نبود. حاجی که متوجه نگاه متعجب من بود، زیرکانه با چشمانش من را زیر نظر داشت و من مانده بودم سوال کنم یا نه⁉️ میترسیدم مثل صبح من را ضایعم کند.
یک چیزی شبیه به کاغذ یا شاید هم کاغذ است که حاجی دست گرفته و در بستهها قرار میدهد! گاهی حاجی خیلی مشکوک است. با خودم کلنجار می رفتم که بپرسم یا نه⁉️🤔
حسابی کنجکاو شده بودم و معنی این کارهای حاجی را متوجه نمیشدم، سکوت کردم تا ببینم بالاخره چه اتفاقی خواهد افتاد.👀
بالاخره درب یکی از خانهها را زد.