یک چهارشنبه و ده داستان! 😳
(قسمت ششم)
#داستان
دوباره نگاهی به گوشیاش انداخت:
«فکر کنم یه جا هم دیدم که رسم چهارشنبه سوری رو کوروش کبیر درست کرده! ولی الان پیداش نمیکنم...» 🤔
یادم افتاد که اخیراً یک جا دیدم نوشته بود رسم خانهتکانی را هم کوروش بنا نهاد!
ناخودآگاه زدم زیر خنده. 😂
اخم شایان رفت توی هم: «کجاش خنده داشت؟ مگه دارم جوک میگم؟!... آقا شماها مشکلتون با کوروش کبیر چیه؟!... اصلاً چرا هر وقت...» 😡
ای داد بیداد! دوباره داغ کرد! 😐
زود خندهام را جمع و گفتم: «ای بابا! دوباره ما شدیم «شماها»⁉️
فکر کنم یه ترقه دیگه لازم داریا! 💥
خندهم برای این بود که یاد یه چیزی افتادم... حالا بذار بعد برات میگم.» 😉
اخمش مقداری باز شد. ولی هنوز کمی شاکی بود. بدون این که نگاهم کند، به راهش ادامه داد و گفت:
«خیله خب! داشتم میگفتم... 😒
یه عده هم گفتن در ایران باستان، چهارشنبه سوری روی پشت بومها آتیش روشن میکردن که روحهای درگذشتگان بتونن با دیدن اون آتیشها خونهشون رو پیدا کنن و به بازماندگانشون سر بزنن. 🔭🔥
یه نظر دیگه هم میگه در این شب، مردم آتیش روشن میکردن تا به خورشید کمک کنن که گرمتر بشه و فصل سرما تموم بشه! 😳
دیگـــــــه... آهان یه چیز جالب: دیدم یه نفر توی یه کامنت نوشته بود چهارشنبه سوری برای تولد زرتشت برگزار میشه.» 🤔
رسیدیم به چهارراه. آمدم این دفعه من تعیین مسیر کنم. رو کردم به سمت چپ.
شایان زد روی شانهام و گفت: «داداش، از این طرفه!» 🤔
بعد، پیچید به سمت راست! من هم به دنبالش... 🚶🏻
بعد از یکی دو دقیقه حرکت در ادامه مسیری که مقصدش برای من نامعلوم بود، در نقطهای ایستاد؛ نفس عمیقی کشید؛ فوت کرد بیرون و گفت:
«خب دیگه، هرچی پیدا کرده بودم، تموم شد.
دیگه گَلوم خشک شده. بیا بریم داخل ببینیم چه خبره!» 😋
«چه خبره»؟ یعنی چه؟!
به مغازهای که جلویش ایستاده بودیم، نگاه کردم. 🙄
یک بستنی فروشی بزرگ با چندین نوع بستنی و نوشیدنی مختلف!
حالا تازه فهمیدم که شایان از اول، چه برنامهای ریخته بود! 💡
ادامه دارد...