قهرمان 💪 (قسمت هیجدهم)
#داستان

اردشیر به ساسان گفت: «احیاناً تو چیزی یادت نرفته؟»
ساسان توی جیبش و روی چمن‌ها را گشت و گفت: «چی مثلاً؟!» 🙄

اردشیر گفت: «یه آب نبات چوبی‌ای چیزی قرار بود ما رو مهمون کنی!»

ساسان از جایش بلند شد و گفت: «آخاخاخاخ! خداوکیلی یادم رفته بود!»

گفتم: «اشکالی نداره. ما نمک‌پرورده‌ایم. 😉
نمی‌خواد بری. فکر نکنم وقت بشه.»

ساسان دوید به سمت بوفه پارک و گفت: «سه سوته برمی‌گردم.» 🏃🏻‍♂️🏃🏻‍♂️

و چند دقیقه بعد، با یک سینی پلاستیکی برگشت.
توی سینی، چهار لیوان یک بار مصرف کافی میکس و یک آب نبات چوبی بود!
لیوان‌ها را یکی یکی جلوی ما گذاشت و آب نبات را هم داد دست اردشیر!

رامین و حمید با صدای بلند زدند زیر خنده. 🤣😂
اردشیر که لجش گرفته بود، آب نبات را باز کرد؛ کرد توی دهانش؛ بعد، درآورد و زد توی لیوان ساسان. 😝

ساسان شیرجه رفت سمت اردشیر؛ رامین هم سمت ساسان! 😂
این وسط، پای رامین خورد به لیوانش و کافی میکس خالی شد روی چمن‌ها و عمامه من!

بچه‌ها دستپاچه شدند.
ساسان با حالت نیمه شوخی به رامین گفت: «بالاخره زهر خودتو ریختی؟!»

رامین نگاهی به من کرد و گفت: «حاجی به خدا عمدی نبود!» 😱

خندیدم و گفتم: «اولاً که خودم چشم داشتم دیدم؛ 👀
ثانیاً: من آخوندم پسر جون! بیدی نیستم که با این بادا بلرزم! الان چنان درستش می‌کنم که کِیف کُنی.» 😎

رامین نفس راحتی کشید و گفت: «می‌خواید بشوریدش؟»

گفتم: «فعلاً وقت این کارا نیست. بیست و پنج دقیقه دیگه نمازه!»
و شروع کردم به باز کردن عمامه.

در همان حال، گفتم: «فقط یک عدد زانو لازم دارم! می‌تونی زانوتو بیاری بالا❓»

با تعجب زانویش را بالا آورد. زانویش برای پیچیدن عمامه من کمی کوچک است. فکر می‌کنم زانوی ساسان مناسب‌تر باشد. ولی دوست دارم از خود رامین کمک بگیرم.
گفتم: یه کم زانوتو بازتر کن... آهان خوبه.»

پارچه عمامه را باز کردم و آن سمتش را که بیرون بود و کثیف شده بود، دادم داخل. و شروع کردم به پیچیدنش دور زانوی رامین.

گفتم: «این یه کار تخصصیه ها! هر کسی بلد نیست! 😉

خب حالا تا من دارم عمامه رو می‌پیچم، اگر سؤالی دارید، بگید که درباره‌ش صحبت کنیم.»


ادامه دارد...