قهرمان 💪 (قسمت دوم)
#داستان

عصرانه را خوردیم و حدود یک ساعت دیگر هم با انواع بازی‌ها بچه‌ها را سرگرم کردیم.
ساعت چهار و نیم، وسایلمان را جمع و جور کردیم که بتوانم زهرا و بچه‌ها را به موقع به خانه برسانم و خودم هم به نماز برسم. ⏰

من سبد وسایل را برداشتم و دست رضا را گرفتم. زهرا هم حُسنا را بغل کرد و به طرف درِ خروجی پارک راه افتادیم.

نزدیک در پارک، چهار تا نوجوان روی نیمکت نشسته بودند و مشغول شوخی و خنده بودند. ما را که دیدند، سوژه جدید گیرآوردند.

یکی از پسرها در حالی که حرف «عین» را از اعماق لوزالمعده‌اش تلفظ می‌کرد، گفت: «السلام عععععععلینا و ععععععععلی ععععععععععباد الله الصالحـیــــــــــــن» 😆

دومی که آتشش کمی تند بود، به سبد مسافرتی اشاره کرد و گفت: «توش بیت‌المال بود حاجاقا؟ میل فرمودید؟ گوارای وجــــــــود!» 😏

سومی گفت: «حاجی بیا یه منبر مجانی مهمونمون کن! پاکت ماکَت نداریما! بیا این کف دست؛ اگه چیزی داشت، بکَن»

چهارمی رو کرد به رفقایش و با لحنی شبیه مأموران نیروی انتظامی گفت: «متفرق شو آقا... متفرق شو... پراید حرکت کن... پراید...» 🚨

به چشم‌های صبور زهرا نگاهی کردم و گفتم: «زهرا جان، سوئیچو بهت بدم، خودت بچه‌ها رو می‌رسونی خونه؟»
چشمکی زدم و ادامه دادم: «من این جا مشتری دارم!» 😉

زهرا خندید و گفت: «توی ماشین منتظر می‌مونیم تا بیای. فوقش همه‌مون با هم میریم مسجد.» 🙂

لبخند رضایتی زدم؛ رو کردم به پسرها و گفتم: «الان می‌رسم خدمتتون!» 😎

یکی‌شان گفت: «تهدید می‌کنی حاجی؟!» 😡
آن یکی با اعتماد به نفس و قلدرانه گفت: «هستیم حاجی. سر حوصله، برو و برگرد.» 😎

دستم را مشت کردم و گفتم: «ماشالا پهلوون!» 💪
بعد، رو کردم به پسری که لبه سمت چپ نیمکت نشسته بود و گفتم: «عععععععلینا»ت خوب بود داداش. ولی «صصصصصصالحححححین»ت هنوز کار می‌خواد! تا من سر حوصله میرم و برمی‌گردم، شما روی همین کار کن. 😉

پسرها زدند زیر خنده. 🤣😃😆😂
دستی برایشان بلند کردم و به سمت خروجی پارک حرکت کردیم. ✋


ادامه دارد...