قهرمان 💪 (قسمت شانزدهم)
#داستان
لبخند زدم و گفتم: «حالا از یه قهرمان دیگه براتون بگم. یکی از کسایی که واقعاً از اون کارهای کارستان کرده... به نظرتون مال چه زمانی هست؟»
حمید حساب و کتابی کرد و گفت: «اگر از زمان کوروش کبیر تا الان، مثلاً صد نفر این مدلی داشتیم، میشـــــــه... هر بیست و پنج سالی یه دونه.» ✍️
گفتم: «اونم اسمش کوروش نبوده؛ مجید بوده.
توی صنعت هستهای، برای رآکتور تحقیقاتی و تولید داروهای خاص، نیاز به سوخت ۲۰ درصد بود؛ یعنی اورانیوم با غنای ۲۰ درصد. سوختمون داشت تموم میشد. غربیها هم میدونستن که ما، برای جونِ مردممون ارزش قائلیم و میخوایم حتماً داروها رو تهیه کنیم. همون رو کردن اهرم فشار تا تسلیمشون بشیم یا از ما امتیاز بگیرن...»
ساسان پرید وسط حرفم و گفت: «ای نامردا!» 😡
گفتم: «ولی یه دانشمند و استاد دانشگاه به نام مجید، یه تیم رو جمع کرد و محاسبات لازم رو انجام داد. در عرض مدت کوتاهی ما تونستیم خودمون به غنیسازی ۲۰ درصد برسیم.»
ساسان نفس راحتی کشید و گفت: «دَمِش گرم» 👏👏
نگاهم را چرخاندم به طرف رامین و گفتم: «حالا به نظرتون چه قدر دستمزد گرفته باشه، خوبه؟»
رامین تردید داشت که جوابی بدهد یا نه. با کمی مکث گفت: «حالا به بحثای سیاسیش کاری ندارم؛ ولی یه همچین کاری که این طرف انجام داده، هر جای دنیا بود، حتماً بهش چندهزار دلار میدادن.» 💵💵💵💵
حمید گفت: «اگر واقعاً این کار رو کرده، هرچی گرفته، نوش جونش.» ✅
گفتم: «بچهها... هیچی نگرفت!»
اردشیر که بعد از فاصله گرفتن از بحث کوروش، کاملاً سکوت کرده بود، اینجا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت: «هیـــچچچچچچی؟! مگه میشه؟!» 😳
گفتم: «پس چی؟ فکرکردی من قهرمان الکی بهتون معرفی میکنم؟!» 😎
رامین گفت: «حالا اسم این یارو چیه؟ همین دانشمنده؟»
گفتم: «شهید مجید شهریاری». 😇
رنگش عوض شد. معلوم بود از این که با لفظ «یارو» در مورد شهید شهریاری، حرف زده، شرمنده شده.
ساسان گفت: «حاجی اینا که همهشون شهید شدن!» 😕
گفتم: «شانس آوردی دیگه! وگرنه، تا الان باید دو نفر رو قلمدوش تا قله دماوند میبردی!» 😉
بچهها زدند زیر خنده و فضای سنگینی که در دقایق اخیر حاکم بود، شکسته شد. ✅
ادامه دارد...