قهرمان 💪 (قسمت سوم)
#داستان

زهرا و بچه‌ها سوار ماشین شدند. نگاهی به ساعتم انداختم. چهار و چهل و پنج دقیقه بود.
سوئیچ را به زهرا دادم و گفتم: «اگه دیر کردم یا خسته شدید، برید. من با تاکسی میام.»
زهرا با لبخند سوئیچ را گرفت و گفت باشه. برو به مشتری‌هات برس تا نپریدن!» 🙂

برای بچه‌ها دستی تکان دادم و از ماشین فاصله گرفتم. رضا صدا زد: «بابا کجا میری؟ مگه نمیای بریم خونه؟»
حُسنا هم مثل طوطی تکرار کرد: «بابا تُجا؟ بابا تُجا؟» (که طبعاً یعنی: بابا کجا؟! 😘)

گفتم: «میام باباجون. مامان الان براتون میگه!» و رفتم به سمت پارک.

یکی از پسرها با دیدن من گفت: «ایوَل حاجی! فکر نمی‌کردم برگردی. گفتم رفتی که رفتی!» 🚶🏻‍♂️

دستم را زدم روی شانه‌اش و گفتم: «خب حالا که اومدم، زود پاشید بریم یه جا بشینیم که منم جا بشم!»

پسر لباس نارنجی (همان که طعنه‌ی «خوردن بیت‌المال» را حواله من کرده بود) خیلی سرد و بی‌تفاوت گفت: «من که جام راحته» 😒
و خودش را مشغول کار با گوشی‌اش نشان داد.

پسری که هیکل ورزشکاری داشت و کمی بزرگ‌تر از بقیه به نظر می‌رسید (همان که نقش نیروی انتظامی را بازی کرده بود و بعد هم با «ایول حاجی» از برگشتن من استقبال کرده بود)، گفت: «ببین حاجی جون، این رامین اصلاً با عبا و عمامه حال نمی‌کنه؛ یعنی چه جوری بگم... کلاً آخوند می‌بینه، کهیر می‌زنه! 😖
این اردشیر هم که کلاً توی فاز کوروش موروشه. گروه خونی‌ش به شما نمی‌خوره.» 🤢
بازویش را بالا زد؛ به خالکوبی‌اش اشاره کرد و گفت: «منم که می‌بینی منشوری‌ام! باید برم کمیته انضباطی. 😐
امیدمون به همین حمید بود که اونم فعلاً باید بره روی صصصصصالححححححححینش کار کنه! 😉»

گفتم: «ماشالا! شما خودت الان دو ساعت منبر رفتی!»
و به سرعت عمامه‌ام را برداشتم و گذاشتم روی سرش!
هر چهارتایشان زدند زیر خنده. 😂

نگاهی به ساعتم انداختم و سرعت صحبتم را بیشتر کردم. به اردشیر گفتم: «شما فازت چی بود؟ کوروش؟ منم فازم همینه. بزن قدش!» و خودم دستم را کوبیدم کف دستش. 🖐

عبا را هم انداختم روی دوش حمید و گفتم: «شما هم که فعلاً درگیر صصصصصصالححححححین هستی.
من و اردشیر و رامین میریم اون طرف اختلاط می کنیم.
بی‌زحمت حمید و پهلوون نیان؛ چون این آقا رامین ما به عبا و عمامه حساسیت داره!» 😉


ادامه دارد...