قهرمان 💪 (قسمت اول)
#داستان
بعد از مدتها فرصتی پیدا شده بود که با همسرم و بچهها بیرون برویم و آب و هوایی عوض کنیم. 🌱
هوای نیمه ابری اواخر مهرماه، آن قدر سرد نشده که نتوانیم بعد از ظهر جمعه را در فضای باز بگذرانیم.
برای همین، انتخاب ما، یکی از پارکهای نزدیک خانه بود. پارک نسبتاً آرامی بود. 👌
زیرانداز را که پهن کردیم، رضا مهلت نداد. زود توپ را برداشت و با کُری خواندن، من را دعوت به بازی کرد: ⚽️
«بابایی اگه راست میگی، بیا منو بگیر... بابا... بابا... من تند تند میدُوَم. تو که نمیتونی به من برسی!»
حُسنا هم از دیدن هیجان داداشش ذوق زده شده بود و با همان زبان شیرینش که تازه به حرف افتاده بود، مدام تکرار میکرد: «بابا... بابا... تو تِه نمیتونی!» (معنی و مفهوم آن، این میباشد که: بابا، بابا، تو که نمیتونی! 😅)
به سرعت عبا و عمامهام را درآوردم و گذاشتم گوشه زیرانداز؛ حُسنا را زدم زیر بغلم و دویدم دنبال رضا. 🏃🏻♂️
همسرم زهرا هم در حالی که از خنده غش کرده بود، گوشی را برداشت و شروع کرد به فیلمبرداری. 📱
حدود بیست دقیقه حسابی با بچهها بازی کردیم و سر به سر هم گذاشتیم. یک وقتهایی زهرا هم شریک بازیمان میشد و توپ را برمیداشت و به سمت ما نشانه میگرفت. نشانه گیریاش هم الحق که عالی بود! 🤕
دیگر حسابی عرق کرده بودیم و به نفس نفس افتاده بودیم. زهرا مقداری میوه و تنقلات درآورد و ما هم از خدا خواسته، آمدیم کنارش و روی زمین پهن شدیم! 😋
با اینکه جای دنجی را انتخاب کرده بودیم، ولی بالاخره هر از گاهی، رهگذرهایی عبور میکردند. عکسالعملهایشان خیلی مختلف و متنوع بود.
یکی با تعجب خیره میشد به سمت ما؛ یکی تکهای میانداخت و رد میشد؛ یکی لبخند رضایت میزد، یکی دو نفر هم داشتند فیلم میگرفتند! 🙄
من و زهرا به روی خودمان نمیآوردیم و سرخوش از بودن در کنار هم بودیم. بچهها هم هنوز کوچکتر از آن هستند که توجهشان به این حواشی جلب شود. با تمام حواسشان مشغول بازیگوشی بودند.
این وسط، دو سه تا بچه هم دقایقی آمدند و به بازی ما ملحق شدند. 👦🏻👧🏻
در کل، خوش گذشت. جای همه دوستان، خالی. 😉
ادامه دارد...