قهرمان 💪 (قسمت هفدهم)
#داستان
گفتم: «قهرمان بعدیمون با حسابِ آقا حمید، باید مال پنجاه یا صد سال قبل باشه. درسته؟... ولی اینم مال همین دوره و زمونه خودمونه. فقط... با اجازهی اردشیر خان، اسمش قاسمه.
آقا اردشیر، اشکالی که نداره اسمش کوروش نباشه⁉️»
ساسان گفت: «حاجی، دیگه مُچ ما رو خوابوندی؛ حالا حتماً باید اعتراف کنیم؟»
اردشیر روبهروی من نشسته بود. رفتم جلو؛ مُشتم را به حالت مُچ انداختن، گذاشتم توی دستش و مُچ خودم را خواباندم.
در همان حال که دستش را گرفته بودم، گفتم: «اصلاً این حرفا نیستا آقا اردشیر، نکنه از دستم ناراحت باشی!» 💐
گفت: «... نه حاجی... حالا به قول ساسان، بهِمون رکب زدی؛ ولی اشکالی نداره؛ اونو جداگانه باهاتون حساب میکنیم!» 😈
خندیدم و زدم روی شانهاش. بعد، برگشتم سر جای خودم و حرفم را ادامه دادم: «و اما آقا قاسم...»
ساسان گفت: «وجداناً حاجی، اینو دیگه شهید نکنیا! حالمون گرفته میشه.» 😐
گفتم: «خیالت راحت باشه، خودتو آماده کن که باید راه بیفتی سمت دماوند. 😉
این آقا قاسم الان نزدیک چهل ساله که داره یه نفَس تلاش میکنه... هر جا کار دستش سپرده شده، شاهکار کرده.
یعنی اسمشو بیاری، مو به تن دشمن سیخ میشه. 😎
یه فرمانده نظامی فوقالعاده که یه زمانی داخل مرزها از کشور دفاع کرد و یه زمانی هم خارج مرزها.
سالها بود که داشت مأموریتهای نظامی داخلی و خارجی رو در سطح بالایی فرماندهی میکرد؛ ولی بین عموم مردم ناشناخته بود.
حالا تازه چند سالیه که اسمش افتاده سر زبونها...»
حمید گفت: «آهااااان حاج قاسم سلیمانی رو میگید؟»¹ 😍
ساسان گفت: «قاسم سلیمانی که کارش درسته. حرف نداره.» 👌
خندیدم و گفتم: «دقیقاً عین پسرخالهش صداش کردی! 😂
حمید هم با خنده گفت: «دیگه باید ساسانو شناخته باشید. کلاً با همه، یا پسرخاله هست یا براشون شاخ و شونه میکشه!» 😅
گفتم: «خلاصه این حاج قاسم، هم توی دل ایرانیا محبوب شد؛ هم توی دل مردم منطقه؛ هم رزمندههای عراقی و سوری و افغانستانی و لبنانی.» 👌
به ساعتم نگاه کردم و گفتم: «از این قهرمانا، یکی و دو تا و ده تا نیستا! خیلی داریم. ولی درست نمیشناسیمشون.
حتی بعضی وقتا کارهای اشتباه دیگران رو به پای اینا مینویسیم و همون کاری رو میکنیم که اردشیر بهش میگه بیانصافی. 😐
راستی چند تا کلیپ درباره این قهرمانا براتون آوردم که اگر وقت شد، با هم ببینیم. اگر هم نشد، باشه طلبتون که یه روز دیگه ببینیم.» 🎞
ادامه دارد...