قهرمان 💪 (قسمت چهارم)
#داستان

به هر زحمتی بود، رامین و اردشیر را بلند کردم و راه افتادم سمت چمن‌ها. 🌿

هم فکرم پیش زهرا و بچه‌ها بود و هم نگران بودم که به نماز نرسم. 🤔
ولی سعی کردم این نگرانی، روی ارتباطم با پسرها اثری نداشته باشد.

اردشیر با خنده، دستش را از توی دستم بیرون کشید و گفت: «باشه حاجی، میام. فقط یه لحظه صبر کن...»
و با موبایلش دو سه تا عکس از حمید و «پهلوون» گرفت. 📸

من در حالی که دست رامین را محکم گرفته بودم که درنرود، رفتم به طرف چمن‌ها.
اردشیر هم همان‌طور که عکس‌ها را نگاه می‌کرد و بلند بلند می‌خندید، دنبالمان می‌آمد. 😂

«پهلوون» و حمید عمامه و عبا را در دست گرفتند و دویدند دنبال اردشیر. ولی قبل از این که گوشی را از دستش دربیاورند، عکسشان رفته بود توی اینستاگرام!» 😁

بالاخره به هر زحمتی بود، بچه‌ها را نشاندم و گفتم: «خب حالا دو کلمه هم حرف خودمونی بزنیم تا شب نشده!»

«پهلوون» آمد تکه‌ای بیندازد. جلویش را گرفتم و گفتم: «دوباره هوس عمامه کردیا!» 😉

توی دلم بسم اللهی گفتم و شروع کردم:
«خُـــــــب حالا چی بگیم؟! آهان، از همون فازِ من و اردشیر شروع کنیم!» 🗣

اردشیر که روی زانوی رامین لم داده بود، گفت: «حاجی، از شوخی گذشته، من همه فکر و ذکرم همین کوروش و تخت جمشید و ایران باستانه. ما چه حرفی داریم با هم بزنیم⁉️
شما می‌خوای به من چی بگی؟ می‌خوای بگی کوروش بد بوده؟ چه می‌دونم کافر بوده؛ مسلمون نبوده؟
می‌خوای بگی کوروش اَخ بوده؛ الان همه چی گل و بلبله؟ 😏
می‌خوای بگی اصلاً کوروش وجود نداشته؛ توَهُمه؟!
چی می‌خوای بگی؟!
بذار ما بریم دنبال زندگی خودمون. موسی به دین خود، عیسی به دین خود!» 😐

عمامه را از دست «پهلوون» گرفتم و گذاشتم روی سر اردشیر. بعد هم گفتم: «تکبیــــــر»!

حمید آمد عکس بگیرد؛ عمامه را برداشتم و گفتم: «حالا وقتمون کمه. باشه طلبتون. یه بار عبا و عمامه براش می‌پوشونم همه‌تون ازش عکس بگیرید!» 😉

به صورت اردشیر نگاه کردم و گفتم: «از شوخی گذشته، الکی نگفتم که! منم فازم همونه!
بعدشم، مگه کوروش بد بوده؟!»

کسی جوابی نداد.


ادامه دارد...