قهرمان 💪 (قسمت ششم)
#داستان
رامین خندید و سرش را بالا آورد.
گفت: «ببین حاجی، معلومه که بعضی از این چیزایی که درباره کوروش میگن، لافه!...»
اردشیر پرید وسط حرفش و گفت: «دست شما درد نکنه!» 😠
رامین بدون توجه به حرف اردشیر، ادامه داد: «آخه مگه میشه چند تا کشور رو با دست و جیغ و هورا بگیری؟!... «خون از دماغ کسی نیومده» که حرف مفته. ولی بالاخره کوروش هرچی بوده، صد شرف داشته به...» 😶
حرفش را خورد و مکثی کرد.
گفتم: «تخم کبوتر بدم خدمتتون؟! 😁
راحت باش. حرفتو تموم کن.»
گفت: «حاجی ناراحت نشیا؛ ولی واقعاً صد شرف داشته به امثال شماها با این دزدیا و اختلاسا و گرونی و بگیر و ببند و... 😐
حالا خود شما رو نمیگما! شما خودت شایدم بد نباشی. کلی گفتم.»
وقتی که مطمئن شدم حرفش تمام شده، گفتم: «رامین جان، داداش اون تخم کبوترو تِخ کن! نخواستیم شما صحبت کنی! 😶
با بولدوزر از روی آدم رد میشی؛ بعد میگی حالا شایدم خیلی بد نباشی؟!» 🤦🏻♂️
رامین خندید و چیزی نگفت.
به اردشیر گفتم: «اینا رو ولشون کن. من طرف تو هستم. به موقعش دارم براشون!... حالا بقیهشو بگو.»
اردشیر دوباره انرژی گرفت. ولی ترجیح داد صحبتش را ادامه ندهد. فقط گفت: «به قول شاعر، در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.» ☝️
آسمان را نگاه کردم. چیزی به غروب نمانده بود.
گفتم: «خب حالا نوبت منه...
ببینید به نظر من، این کوروشی که اردشیر میگه، خیلی خوب و باحاله.
فکر میکنم هر آدم عاقلی به این کوروش احترام میذاره.» 👌
«پهلوون» گفت: «حاجی اینا رو جدی میگی یا ما رو فیلم کردی؟!» 🤔
گفتم: «ببین پهلوون، این کوروشی که اردشیر میگه، برای من مثل رستم میمونه. یه قهرمان دوست داشتی و قابل احترام.» 💪
اردشیر که حسابی خوشش آمده بود، گفت: «بابا دمت گرم حاجی‼️
ببخشید ما اولش فکر کردیم شما یه جور دیگه هستی!»
گفتم: «حالا کجاشو دیدی! یه عالمه حرف درمورد این قهرمان دارم که باید براتون بگم... ولی الان دیگه وقتم تموم شده. باید برای نماز، زود خودمو برسونم مسجد. 🏃🏻♂️🏃🏻♂️
موافقید فردا ساعت چهار و نیم همین جا همدیگه رو ببینیم؟
میخوام یه چیزایی درباره قهرمانمون براتون بگم که کیف کنید!» 😎
ادامه دارد...