قهرمان 💪 (قسمت هفتم)
#داستان
با کمی مِن و مِن و اما و اگر، بالاخره تصویب کردند که فردا ساعت ۴:۴۵ دور هم جمع شویم.
عبا و عمامه را پوشیدم؛ با تکتک بچهها دست دادم و خیلی سریع به سمت ماشین حرکت کردم. 🚀🚀
حُسنا سرش را گذاشته بود روی پای زهرا و خوابش برده بود. رضا هم مشغول بازی گل یا پوچ با مادرش بود.
سوار شدم و با سرعت به طرف مسجد رفتیم.
آخر شب بعد از خوابیدن خانواده، سعی کردم فکرم را منسجم کنم و از بین صدها مطلبی که میشد با رفقای جدیدمان مطرح کرد، مواردی را در ذهنم گلچین و اولویتبندی کنم. 📚
چند مورد را توی گوشیام یادداشت کردم. بعد، سر به سجده گذاشتم و از خدا خواستم که در حرفهایم اثر قرار دهد. 😇
شنبه، ساعت ۴:۳۵ عصر به پارک رسیدم و به محل گعده دیروزمان رفتم.
اردشیر قبل از من آمده بود و اشتیاق زیادی به شروع صحبت داشت. 😍
مشغول خوش و بش با اردشیر بودم که حمید و «پهلوون» هم رسیدند.
کمی با بچهها گفتیم و خندیدیم تا ساعت ۴:۴۵ شد. ولی هنوز خبری از رامین نبود. 🙄
ساعتم را نگاه کردم. اردشیر گفت: حاجی شروع کنیم. شاید رامین نیاد.
گفتم: «بهش نمیاد پسر بدقولی باشه... زنگ بزن بگو منتظرش هستیم.» 📲
- «... الو رامین... زود باش دیگه؛ شب شد! ... آره بابا، حاجی اومده. حمید و ساسان هم هستن. ... ده دقیقه؟! خیلی زیاده. زودتر بیا! ... خیلِ خُب! خدافظ»
با شنیدن حرفهای رامین، تازه فهمیدم اسم پسری که من از دیروز نام مستعار «پهلوون» را رویش گذاشتهام، ساسان است. ✅
نگاهش کردم و گفتم: «میگم پهلوون، حالا ما شما رو آقا ساسان صدا کنیم یا همون پهلوون خوبه؟»
گفت: «هر طور خودت حال میکنی حاجی!» 🙄
دستم را زدم روی شانهاش و گفتم: «راستی عمامه بدم خدمتتون؟» 😁
اردشیر زد زیر خنده و گفت: «حاجی اگه بدونی از دیروز تا الان عکسشون چند تا لایک خورده!» 😂
ادامه دارد...