قهرمان 💪 (قسمت یازدهم)
#داستان

گفتم: «آخ گفتی! فقط حیف که اون فعلاً شرایطش نیست! حالا بستنی و چایی خودمونو می‌گیرم؛ چلوکباب شما باشه برای وقتی که پول‌دار شدم!» 😉

سرش را خاراند و گفت: «نخواستیم حاجی! همون آب‌نبات چوبی بگیری بسه!» 😐

چند ثانیه منتظر ماندم که رامین هم چیزی بگوید. بعد گفتم: «خب، رامین هم که هرچی بخواد، با گوشی‌ش دانلود می‌کنه می‌خوره!» 😉

از بوفه، سه تا بستنی و دو تا چای گرفتم و برگشتم.
سینی پلاستیکی بوفه را روی زمین گذاشتم و گفتم: «خب، بفرمایید». 🍦☕️

ساسان گفت: «قربون دستت حاجی» و یکی از چای‌ها را برداشت.
حمید و اردشیر تشکر کردند و بستنی برداشتند.
من هم شروع کردم به درآوردن و تا کردن عبایم.
رامین بدون هیچ حرفی، لیوان پلاستیکی چای را برداشت و گذاشت کنار خودش.

عبا و عمامه را گذاشتم روی چمن‌ها و نشستم.
یک بستنی توی سینی باقی مانده بود که سهم خودم بود. 😋
بستنی را برداشتم و گفتم: «خب کجا بودیم؟!»

حمید گفت: «حضور ایران بیرون مرزها» 👌
گفتم: «‌آفرین! حالا به نظرتون ایران یه همچین قدرتی رو از کجا آورده بود؟»

حمید در سکوت و متفکرانه، داشت نگاهم می‌کرد. 🤔
اردشیر کمی فکر کرد و گفت: «راستش در این مورد، چیزی رو نشنیدم. ولی حتماً تجهیزات نظامی خیلی قوی‌ای داشته.»

گفتم: «حالا اگر این طور باشه، این تجهیزات رو از کجا آورده بود❓»

ساسان گفت: «خب حتماً ساختن دیگه! از مغازه که نخریده بودن❗️»

رامین گفت: «شایدم توی جنگ‌ها غنیمت گرفتن.»

گفتم: «حالا بذارید من براتون بگم:
معلومه که این قدرت، از اول نبوده.
نه تنها ما این قدرت و تجهیزات رو نداشتیم، بلکه اگر هم می‌خواستیم، کسی به ما نمی‌داد. ❌
خب قهرمان ما که بی‌کار نمی‌نشست... به قول آقا اردشیر، غیرتش اجازه نمی‌داد که کاری انجام نده. بنا بر این، یه کاری کرد کارستان. 👌

نبوغ و استعداد خودش و نیروهاش رو به کار گرفت و در عرض چند سال، شد یکی از برترین قدرت‌های نظامی دنیا. 💪
خودشون تحقیق کردن؛ خودشون اختراع کردن؛ خودشون هم ساختن... بدون این که زیر بار منت کسی بِرَن.»

ساسان کمی از چایش را هورت کشید و گفت: «بابا دَمشون گرم! همین درسته.» 👌

اردشیر گفت: «حاجی، شما تا حالا کجا بودی؟!
من فکر می‌کردم خودم آخرِ کوروش‌پرستی هستم...»

ساسان گفت: «حالا فهمیدی باید جلوی حاجی لُنگ بندازی!»
اردشیر گفت: «آره واقعاً» 😅


ادامه دارد...