قهرمان 💪 (قسمت هشتم)
#داستان
دو سه دقیقه قبل از ساعتی که رامین قرار بود برسد، بلند شدم و عبایم را درآوردم؛ تا کردم و گذاشتم کنارم. عمامه را هم گذاشتم روی عبا.
رامین ساعت ۴:۵۶ رسید. به محض این که سلام و علیکی کردیم و نشست، اردشیر جلوی حرفهای حاشیهای را گرفت و گفت: «خب دیگه شروع کنیم. دیره!» ⏱
گفتم: «خُــــب، بسم الله... میخوام چند تا از کارهای قهرمانمون رو براتون بگم...
فقط یه چیزی: تا زمانی که حرفای ما به آخر نرسیده، راضی نیستم چیزی از این صحبتا رو برای کسی بگید! بذارید تموم بشه؛ بعدش دیگه آزاد! 😉
برگردیم سر حرف خودمون:
میدونستید قهرمان ما از غرب ایران، تا کجاها پیش رفته؟»
اردشیر جواب داد: «تا بابِل که الان توی عراقه، جلو رفته بوده. اونم بدون جنگ و خونریزی!» 😎
ساسان (یا همان «پهلوون» خودمان) گفت: «داداش، قضیه صنعتی و سنتیِ دیروز نشهها...» 😏
خندیدم و گفتم: «تا بابِل؟ نه بابا! خِـــــــیلی فراتر از این حرفا! تا دریای مدیترانه که قشنگ خودش و سپاهش، هم آبی، هم خاکی، جلو رفته بودن!» 😎
چشمان اردشیر برق زد و گفت: «جدی میگی حاجی؟!» 😍
مُشتم را به نشانه قدرت و پیروزی بالا آوردم و گفتم: «یه همچین پیشرَویای رو از جهتهای دیگه کشور هم داشته... خلاصهش کنم: توی خلیج فارس، کشورای قدرتمند زمان، رفت و آمد داشتن. ولی اگر یه ذره پاشونو از گلیم خودشون درازتر میکردن، یه ضربِ شَست جمع و جور و تر و تمیز نشونشون میداد که حساب کار بیاد دستشون. ☝️
خیلی وقتا توی این ضرب شستها، واقعاً خون هم از دماغ کسی نمیاومد!»
رامین سرش را از روی گوشی بالا آورده بود و داشت با تعجب به حرفهایم گوش میداد.
ساسان گفت: «حاجی شما هم؟!...» 😶
خندیدم و گفتم: «نهخیر پهلوون! نه صنعتی، نه سنتی! 😁
ببین بعضی وقتا میشه جلوی دشمن، یه جوری قدرتنمایی کرد که حساب کار بیاد دستش و اصلاً فکر درگیری و زد و خورد رو از سرش بیرون کنه.
شما فرض کن یه نفر داره از اون طرف خیابون برات شاخ و شونه میکشه. فقط اگه بلند شی وایسی و یه چرخی بزنی، این هیبت و هیکل ورزشکاری رو که ببینه، میفهمه که جای این شوخیا اینجا نیست! 💪
درست میگم؟»
ساسان با لبخند رضایتی که سعی میکرد خیلی پررنگ نباشد و به هیبت پهلوانیاش آسیب نزند (!)، گفت: «آره خب. حرف حساب میزنی!» 😎
معلوم بود از مثالم خیلی خوشش آمده و مسأله قشنگ برایش جا افتاده!» 😁
ادامه دارد...